نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
گفت اگر اين حلقه را بر
در
زنم
گويدم آن کيست من گويم منم
در
ميان اين دو مشکل چون کنم
خويش را بيخويش حاصل چون کنم
از شبانگه بر
در
آن دلفروز
هم درين انديشه بود او تا بروز
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود
در
روز عشق
کرده آهو ياد زلفش
در
تتار
تا قيامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهاي شست او
حلقه
در
گوش هلال از دست او
از کمانش تير اگر رفتي برون
هر که خوردي
در
زمان خفتي بخون
در
ميان آن همه مزدور کار
بود برنائي چو آتش بيقرار
عشق دختر آتشي
در
جانش زد
جانش غارت کرد و برايمانش زد
رفت مرد از دست و
در
پاي اوفتاد
دست و پايش سست بر جاي اوفتاد
جامه
در
سيلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاي او چون برق شد
عاقبت
در
خاک و خون بيهوش گشت
همچنان تا نيم شب خاموش گشت
در
ميان ميگشت جامي پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
آن جوان چون آنچنان مجلس بديد
در
چنان مجلس چنان مونس بديد
دختر آمد پيش او جامي بدست
جانش را ميزد چو
در
پيشش نشست
آن جوان آنجا چو ننگ خويش ديد
زلف او
در
دست و او را پيش ديد
گشت يک روز از اياز نازنين
در
ميان جمع سلطان خشمگين
يا کنم آزادش و سر
در
دهم
يا برانم از درش سر بر نهم
گر نبودي نور دل
در
پيش کار
هشت جنت را نبودي کار و بار
جمله ذرات پيدا و نهان
نقطه عشقست
در
هر دو جهان
کاملي بگذشت
در
آتش گهي
چون بديد آتش زهش شد ناگهي
گفت هان تا
در
من از دون همتي
ننگري از ديده بيحرمتي
در
ره معشوق خود شو بي نشان
تا همه معشوق باشي جاودان
کره مي تاخت سلطان
در
شکار
ميگريخت از وي شکار بيقرار
گفت شد يک رشک من اينجا هزار
تا مراگيري نه او را
در
شکار
سالکان را آخرين منزل توئي
صد جهان
در
صد جهان حاصل توئي
گر مرا
در
زندگي وسعت دهي
همچو خويشم جاودان رفعت دهي
صد جهان گشتي تو
در
سوداي من
تا رسيدي بر لب درياي من
آنچه تو گم کرده اي اي گر کرده
هست آن
در
تو تو خود را پرده
آدم اول سوي هر ذره شتافت
تا بخود
در
ره نيافت او ره نيافت
گرچه بسياري بگشتي پيش و پس
در
نهادت ره نبردي يک نفس
در
خيال خويش يک يک ميروند
خواه پير و خواه کودک ميروند
ور تو
در
عصيان ز عالم رفته
همچنان باشي که آن دم رفته
نيک و بد
در
تو پديد آيد همه
هم ز تو پاک و پليد آيد همه
موررا بر کوه اگر راهي بود
کوه
در
چشمش کم از کاهي بود
اي شده هم
در
جوال خويشتن
مي پرستي هم خيال خويشتن
ذره تو ميشوي از جابجاي
تا نهي خورشيد را
در
زير پاي
سر بقعر بحر بي پايانش داد
مرد جانش ديده ره
در
جانش داد
سالک القصه چو
در
درياي جان
غوطه خورد و گشت ناپرواي جان
گرچه خود را
در
طلب پر پيچ يافت
آن طلب از خويش هيچ هيچ يافت
مي چنين گويند
در
هر کشوري
کاشنائي را تو دادي گوهري
ليک همچون من قدم از فرق کن
خويش
در
بحر رياضت غرق کن
گفت اگر من نيک اگر بد بوده ام
در
حقيقت طالب خود بوده ام
در
حقيقت چون همه من بوده ام
نور بخش هفت گلشن بوده ام
گر همه
در
جان خود ميگشتمي
من به هر يک ذره صد ميگشتمي
در
جهان آثار جان بينم همه
پرتو جان و جهان بينم همه
ليک چون جان را نبود آن روزگار
در
هزاران صورت آمد آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد
در
يک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را
در
آميزش نشاند
روح چون
در
اصل امر محض بود
جبرئيل از امر ظاهر گشت زود
صفحه قبل
1
...
1897
1898
1899
1900
1901
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن