167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • عاقبت سنگي در انداخت از غرور
    زن برون آمد که اي شوريده دور
  • چون بناي دوستي محکم کني
    خويشتن را در حرم محرم کني
  • رفت دزدي در سراي رابعه
    خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
  • زانکه گر شد دوستي در خواب مست
    دوستي ديگر چنين بيدار هست
  • شد مگر معشوق طوسي ناتوان
    در عيادت رفت پيشش يک جوان
  • هيچ در خور نيست اين درويش را
    جمله او را بايدم نه خويش را
  • بود محمود و حسن در بارگاه
    گشته هم خلوت وزير و پادشاه
  • هيچکس در دادخواهي ره نجست
    هم رعيت هم سپاهي ره نجست
  • با وزير خويش گفت آن شهريار
    بر در ما کو نشان کار و بار
  • هر کرا زينسان در عالي بود
    کي روا باشد اگر خالي بود
  • آن وزيرش گفت عدلي اينچنين
    کز تو ظاهر گشت در روي زمين
  • شاه گفتا راست گفتي اين زمان
    شور اندازم جهاني در جهان
  • جوش و شوري در همه عالم فتاد
    درگه محمود خالي کم فتاد
  • شد در او موج زن از کار و بار
    آنچه آن ميخواست آن گشت آشکار
  • چون شود در نيستي چشم تو باز
    اقبلت گرداند از خود پاک باز
  • چون شوي در عين هستي ديده ور
    ادبرت هر دم کند قيدي دگر
  • حس عدد آمد بصورت در عدد
    پس خيال آمد عدد اندر احد
  • تو همه در يک نفس داننده
    گرچه شاگردي ز خود خواننده
  • حس بمعني در حقيقت از تو خاست
    ليک کار صورتت او کرد راست
  • عقل گفتش تو نداري عقل هيچ
    مي نبيني اين همه در عقل پيچ
  • کيش و دين از عقل آمد مختلف
    بر در او چون توان شد معتکف
  • نافذ آمد حکم او در کائنات
    هست حکم او کليد مشکلات
  • زانکه هر کس را که گردد عقل صاف
    در سرش نه کذب ماند نه گزاف
  • کي تواند گشت مرد از قيل و قال
    در مقام عقل خود صاحب کمال
  • پيش در کردند خر تا راه برد
    جمله را زانجا بلشکرگاه برد
  • در چنان ره راهبرشان شد خري
    تا بحکمت لاف نزند ديگري
  • گرچه هر يک مرد پيش انديش بود
    از شما باري خري در پيش بود
  • کرده بود او چارصد پاره کتاب
    جمله درتوحيد و در رفع حجاب
  • چار صد روز و شبش در يک سجود
    غرقه کرده بود درياي وجود
  • عقل در حد سلامت بايدت
    فارغ از مدح و ملامت بايدت
  • دست تنگي پايمالش کرده بود
    گرگ پيري در جوالش کرده بود
  • در همه دنيا ندارم هيچ چيز
    رايگان مشنو سماع من تو نيز
  • چون ز بس گفتن دلش درتاب شد
    هم دران مسجد خوشي در خواب شد
  • شيخ آن زر داد خادم را و گفت
    در فلان مسجد يکي پيري بخفت
  • هر کرا در عقل نقصان اوفتد
    کار او في الجمله آسان اوفتد
  • در بر ديوانه شد عاقلي
    ديد آن ديوانه را غمگين دلي
  • چون نترسند از کسي خلقان همه
    کو چو گرگان را دهد سر در رمه
  • تا ز هيبت عقل مجنون ميرود
    وز جنون خويش در خون ميرود
  • در بياباني ميان رعد و برق
    کرده برقش سوخته بارانش غرق
  • بود مجنوني همه در دشت گشت
    گاه گاهي سوي شهر آمد ز دشت
  • نعره کردي و در جستي ز جاي
    وز سر حيرت بگفتي واي واي
  • دين زردشتي گرفتي پيش در
    نيست اين دين محمد اي پسر
  • چون نماند در ره عشقت صفات
    ذات معشوقت دهد بي تو حيات
  • صد شکن در گرد ماه افکنده بود
    هر شکن صد پادشاه افکنده بود
  • شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
    تا منم پيش از تو يا تو در جمال
  • قربتي ده اين بعيد افتاده را
    بيدلي در من يزيد افتاده را
  • دل ز بيدل چون شنود اسرار او
    همچو دل سرگشته شد در کار او
  • يک نفس گر قرب من ميبايدت
    در ميان خون وطن ميبايدت
  • در کليداني چه مي باشي همي
    اين جهانها را تماشا کن دمي
  • مدتي در انتظارش بوده بود
    جان بلب پرخون دل پالوده بود