نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
تا بدان هر گوش
در
ليل و نهار
بشنوي از درگه حق آشکار
مرد مي بايد نه سر او را نه پاي
جمله گم گشته درو او
در
خداي
گر بود يک ذره
در
فقرت مني
نبودت جاويد روي ايمني
شيخ حالي جامه را
در
هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
شيخ گفتش ظاهري داري پليد
هست آن
در
باطن من ناپديد
سگ بدو گفت اي امام راهبر
من نشايم همرهي را
در
گذر
رفت صوفي و دل از بند آوريد
در
گواهي صوفئي چند آوريد
نام او از هر دو عالم گم شود
همچو يک شبنم که
در
قلزم شود
در
ميان راه ميشد بيقرار
وز غم آن طفل ميناليد زار
غم مخور گر تو نيابي ايدرش
باز يابي
در
جهان ديگرش
زانکه من دانم که خلق روزگار
زين دو عالم
در
يکي دارد قرار
نيز کس
در
هر دو عالم جاودان
نه خبر يابد نه نام و نه نشان
تو ازان غم خور که آن طفل لطيف
در
ميان صوفيان افتد حريف
محو گردد جاودان نامش همي
در
دو عالم نبود آرامش همي
آب دريا باشد از شش سوي او
واو بميرد تشنه دل
در
کوي او
خورد روز و خواب شب گردان حرام
تا مگر
در
قرب حق يابي مقام
مالک دينار شب بيدار بود
روز نيز از سوز دل
در
کار بود
چون بروز آورد شبهاي دراز
همچو شبها
در
گرفت از روز باز
خواب اگر
در
شارع سيل بود
چون شوي بيدار واويلي بود
اين زمان من روز و شب
در
ماتمم
کان تواند برد کاورد اين غمم
من ندانم هيچ غم
در
روزگار
چون فراق و سخت تر زين نيست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در
بر يک ذره غم از فراق
ذره تا هستي خويشت بود
صد فراق سخت
در
پيشت بود
در
ميان جمع يک صاحب کمال
کرد محي الدين يحيي را سؤال
کان همه منصب که پيدا و نهان
مصطفي را بود
در
هر دو جهان
هر دو
در
خوبي کمالي داشتند
هم ملاحت هم جمالي داشتند
روز و شب
در
عشق هم مي سوختند
سال و مه سر تا قدم مي سوختند
در
ميان هر دو راهي دور ماند
اين ازان و آن ازين مهجور ماند
در
فراق يکدگر مي سوختند
هر دم از نوع دگر مي سوختند
در
گدائي هر دو چون شير و شکر
تازه و خوش ميشدند از يکدگر
همچو اول بار دو خرگه تمام
بر کشيدند آن دو تن
در
يک مقام
بار ديگر هر دو دلبر بي تعب
در
برابر اوفتادند اي عجب
هر دو از سر باز
در
هم گم شدند
وز همه عالم بيک دم گم شدند
تا مرا از راز آگاهي دهي
در
گدائي خلعت شاهي دهي
آنکه او را زندگي
در
ظاهرست
گر ز باطن بوي يابد نادرست
گفت وقت حلق خلقي
در
حجاز
بهر سنت موي ميکردند باز
زانکه
در
ريش تو چندان باد هست
کان بلاي صد دل آزاد هست
تا کي از خواب هوس بيدار شو
همچو بيداران دين
در
کار شو
برف ميرفت آن بزرگ و ميگذشت
دانه ميپاشيد
در
صحرا و دشت
برف
در
گرمي چو آتش مي فشاند
مرغکان را دانه خوش ميفشاند
در
چنين فصلي که کارد دانه
ور کسي کارد بود ديوانه
آن درو چون وقتش آيد من کنم
وان زمين را گاو
در
خرمن کنم
بود
در
مسجد يکي مجنون مست
با دلي پر شور و با سنگي بدست
در
چنين عمري که بيش از برق نيست
گر بخندي گر بگريي فرق نيست
عمر چون بگذشت اگر شير آمدي
از سر يک موي
در
زير آمدي
با همه مردان بکوشم وقت کار
نيستم
در
پيش موئي پايدار
ساختستم با بتر
در
صبح و شام
وز بتر بهتر همي جويم مدام
با بتر تا چند خواهي ساخت تو
در
بتر بهتر چه خواهي باخت تو
بهترين چيزي که عمرست آن دراز
در
بتر چيزي که دنياست آن مباز
آن غريبي را وزارت داد شاه
يافت عمري
در
وزارت آب و جاه
صفحه قبل
1
...
1894
1895
1896
1897
1898
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن