167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • من که او را يک مبشر آمدم
    در بشارت هم مقصر آمدم
  • بر در او رو بشارت اين بست
    خاک او گشتي طهارت اين بست
  • همرهي را گفت اين سگ آن اوست
    وآن سپيدي بين که در دندان اوست
  • نعمت او ميخوري در سال و ماه
    حق آن نعمت نميداري نگاه
  • کاملان در راه خود خون خورده اند
    بندگي و حق گزاري کرده اند
  • بندگي و چاه بايد حبس نيز
    تا شوي در مصر چون يوسف عزيز
  • گر چو ثوري بايدت در دل چراغ
    طالع ثوري برون کن از دماغ
  • گر تو در دين چون سري داري سري
    اين سري را ترک کن چون آن سري
  • گشت پيدا يک کبوتر نازنين
    رفت موسي را همي در آستين
  • از پسش بازي در آمد سرفراز
    گفت اي موسي بمن ده صيد باز
  • هر کرا چشمي بشفقت باز شد
    در حريم قرب صاحب راز شد
  • در مصافي پادشاه حق شناس
    يافت از خيل اسيران بي قياس
  • آن زني اندر زنا افتاده بود
    وز ندامت تن بخون در داده بود
  • از پشيماني که بود آن مستمند
    خويشتن ميکشت و در خون ميفکند
  • سر بگردانيد پيغامبر ز راه
    در برابر رفت و گفت آنجايگاه
  • مصطفي گفتش که وقت کار نيست
    طفل را در جمع پذ رفتار نيست
  • بود شخصي در پي آن کار شد
    طفل را برداشت و پذرفتار شد
  • کس نکرد اين توبه اندر روزگار
    بود آن زن در حقيقت مرد کار
  • اين سخن کافر چو بشنود از خليل
    در گذشت او حالي آمد جبرئيل
  • اين زمان کو از درت نان خواه شد
    تن زدي تا گرسنه در راه شد
  • چون توئي دايم خليل کردگار
    با خليل خويش شو در جود يار
  • چون تو فارغ از بخيلي آمدي
    جود کن چون در خليلي آمدي
  • با چنين فضلي ترا در پيشگاه
    کي توان ترسيد از بيم گناه
  • زانکه آن دريا چو در جوش آيدت
    نيک و بد جمله فراموش آيدت
  • قطره چند از گنه گر شد پليد
    در چنان دريا کجا آيد پديد
  • حال او اينجا دگرگون اوفتاد
    خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
  • اي مه و خورشيد عکس روي تو
    عرش و کرسي جفته در کوي تو
  • چون بهيني در بهيني يا بهين
    پيشت آمد قطره ماء مهين
  • از درت گر هيچ درماند يکي
    هيچ در ديگر نماند بي شکي
  • از درت آنرا که نگشايد دري
    تا ابد نگشايدش در ديگري
  • زان همه درها که آن در راه تست
    تا ابد مقصود من درگاه تست
  • از در تو من کجا ديگر شوم
    گر شوم بي امر تو کافر شوم
  • چون بهشتم جز سر اين کوي نيست
    از چنين در نااميدي روي نيست
  • ليک اگر فقر و فنا ميبايدت
    نيست در هست خدا مي بايدت
  • سايه شو گم شده در آفتاب
    هيچ شو والله اعلم بالصواب
  • ليک راه تو درين منزل شدن
    نيست الا در درون دل شدن
  • پنج منزل در نهاد تو تراست
    راستي تو بر تو است از چپ وراست
  • نفس خود را چون چنين بشناختي
    جان خود در حق شناسي باختي
  • چون تو باشي در تجلي گم شده
    تو نباشي مردم اي مردم شده
  • موسي آن ساعت که بيهوش اوفتاد
    در نبود و بود خاموش اوفتاد
  • نقطه فقر آفتاب خاص اوست
    در دو کونش فخر از اخلاص اوست
  • مصطفي چون آمد از معراج در
    وام ميخواست از جهودي جو مگر
  • از اکابر بود شيخي نامدار
    ديد در خواب آن بزرگ کامگار
  • چون شب ديگر بخفت آن پاکباز
    آن فرشته در رهش افتاد باز
  • پاک شو از هر چه داري و بباز
    تا حقت در پاکي آيد پيش باز
  • در زمان مصطفي اين هر چهار
    بر صحابه بود دايم آشکار
  • جمله در غربت وطن بگذاشتند
    دل ز زاد و بود خود برداشتند
  • خواجگان از عشق دستار آن زمان
    جمله در خانه گريزند از ميان
  • گر تو هستي مرغ عشق و مرد راه
    از در حق صد هزاران ديده خواه
  • هر زمانت تازه انکاري دگر
    در بن هر موي زناري دگر