نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
من که او را يک مبشر آمدم
در
بشارت هم مقصر آمدم
بر
در
او رو بشارت اين بست
خاک او گشتي طهارت اين بست
همرهي را گفت اين سگ آن اوست
وآن سپيدي بين که
در
دندان اوست
نعمت او ميخوري
در
سال و ماه
حق آن نعمت نميداري نگاه
کاملان
در
راه خود خون خورده اند
بندگي و حق گزاري کرده اند
بندگي و چاه بايد حبس نيز
تا شوي
در
مصر چون يوسف عزيز
گر چو ثوري بايدت
در
دل چراغ
طالع ثوري برون کن از دماغ
گر تو
در
دين چون سري داري سري
اين سري را ترک کن چون آن سري
گشت پيدا يک کبوتر نازنين
رفت موسي را همي
در
آستين
از پسش بازي
در
آمد سرفراز
گفت اي موسي بمن ده صيد باز
هر کرا چشمي بشفقت باز شد
در
حريم قرب صاحب راز شد
در
مصافي پادشاه حق شناس
يافت از خيل اسيران بي قياس
آن زني اندر زنا افتاده بود
وز ندامت تن بخون
در
داده بود
از پشيماني که بود آن مستمند
خويشتن ميکشت و
در
خون ميفکند
سر بگردانيد پيغامبر ز راه
در
برابر رفت و گفت آنجايگاه
مصطفي گفتش که وقت کار نيست
طفل را
در
جمع پذ رفتار نيست
بود شخصي
در
پي آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
کس نکرد اين توبه اندر روزگار
بود آن زن
در
حقيقت مرد کار
اين سخن کافر چو بشنود از خليل
در
گذشت او حالي آمد جبرئيل
اين زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدي تا گرسنه
در
راه شد
چون توئي دايم خليل کردگار
با خليل خويش شو
در
جود يار
چون تو فارغ از بخيلي آمدي
جود کن چون
در
خليلي آمدي
با چنين فضلي ترا
در
پيشگاه
کي توان ترسيد از بيم گناه
زانکه آن دريا چو
در
جوش آيدت
نيک و بد جمله فراموش آيدت
قطره چند از گنه گر شد پليد
در
چنان دريا کجا آيد پديد
حال او اينجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و
در
خون اوفتاد
اي مه و خورشيد عکس روي تو
عرش و کرسي جفته
در
کوي تو
چون بهيني
در
بهيني يا بهين
پيشت آمد قطره ماء مهين
از درت گر هيچ درماند يکي
هيچ
در
ديگر نماند بي شکي
از درت آنرا که نگشايد دري
تا ابد نگشايدش
در
ديگري
زان همه درها که آن
در
راه تست
تا ابد مقصود من درگاه تست
از
در
تو من کجا ديگر شوم
گر شوم بي امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر اين کوي نيست
از چنين
در
نااميدي روي نيست
ليک اگر فقر و فنا ميبايدت
نيست
در
هست خدا مي بايدت
سايه شو گم شده
در
آفتاب
هيچ شو والله اعلم بالصواب
ليک راه تو درين منزل شدن
نيست الا
در
درون دل شدن
پنج منزل
در
نهاد تو تراست
راستي تو بر تو است از چپ وراست
نفس خود را چون چنين بشناختي
جان خود
در
حق شناسي باختي
چون تو باشي
در
تجلي گم شده
تو نباشي مردم اي مردم شده
موسي آن ساعت که بيهوش اوفتاد
در
نبود و بود خاموش اوفتاد
نقطه فقر آفتاب خاص اوست
در
دو کونش فخر از اخلاص اوست
مصطفي چون آمد از معراج
در
وام ميخواست از جهودي جو مگر
از اکابر بود شيخي نامدار
ديد
در
خواب آن بزرگ کامگار
چون شب ديگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته
در
رهش افتاد باز
پاک شو از هر چه داري و بباز
تا حقت
در
پاکي آيد پيش باز
در
زمان مصطفي اين هر چهار
بر صحابه بود دايم آشکار
جمله
در
غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله
در
خانه گريزند از ميان
گر تو هستي مرغ عشق و مرد راه
از
در
حق صد هزاران ديده خواه
هر زمانت تازه انکاري دگر
در
بن هر موي زناري دگر
صفحه قبل
1
...
1893
1894
1895
1896
1897
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن