نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
تک زدم
در
راه او سالي هزار
تا که داد از خيل کفارم کنار
زخم خوردم روز و شب عمري دراز
تا بصد زاري
در
من کرد باز
تو بدين زودي بدان
در
چون رسي
وز نخستين پايه برتر چون رسي
از
در
پيعامبر آخر زمان
همچو حلقه سر مگردان يک زمان
در
مصيبت بود دايم مرد کار
نوحه بودش روز و شب از درد کار
در
ره اين درد آيد دردناک
هم درين دردش بود رفتن بخاک
زيسته
در
درد و رفته هم بدرد
رفته زين عالم بدان عالم بدرد
جمله شب تا بروز او نعره زن
مي
در
آويزد بيک پا خويشتن
پس دگر شب با سر کار آيد او
همچنان
در
ناله زار آيد او
پيش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند
در
خون جگر
آن يکي گفتش که هان اي پيرزن
رخ بپوش و چادري
در
سرفکن
زانکه نبود اين عمل هرگز روا
پيرزن
در
حال گفت اي بينوا
تا نيايد آتش من
در
دلت
اين روا بودن نيايد حاصلت
گفت يک روزي درآمد آفتاب
در
گلويم رفت و من گشتم خراب
بر سر او رفت
در
وقت وفات
نيک مردي گفتش اي پاکيزه ذات
گفت دزدي را گرفت آن سرفراز
در
ميان جمع دستش کرد باز
چون رسيد آنجا خروشي
در
گرفت
ناله و فرياد و جوشي درگرفت
در
فغان آمد بصد زاري زار
وز نفير خويشتن شد بي قرار
ناقلي
در
پيش آن شيخ کبير
گفت هر روزي يک داننده پير
ميکند ختمي و
در
عمري دراز
کار او اينست گفتم با تو باز
خاک ميبوئيد و
در
ره ميشتافت
تا که گور ليلي آخر باز يافت
چون بپاکي زو برآمد جان پاک
در
بر او دفن کردندش بخاک
اي اياز ماهرو
در
من نگر
درد بين زاري شنو شيون نگر
چند گردانيم
در
خون بيش ازين
من ندارم طاقت اکنون بيش ازين
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم
در
جان مزن
کار عمرش جمله بي برگ اوفتاد
خوش خوشي
در
پنجه مرگ اوفتاد
آه او محمود را
در
گوش شد
گفتئي از درد او مدهوش شد
شاه کار من بسازد يک نفس
زانکه
در
عالم ندارم هيچکس
گفت اگر او را خريدي تو بجان
پس تو بيجان زنده چوني
در
جهان
من گمان بردم که مرد عاشقي
نيستت
در
عشق بوي صادقي
نيستي
در
عشق محرم چون کنم
هستي اي مرد از زني کم چون کنم
در
زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خويش دفنش کرد اياس
آن دل آنگه
در
حضور افتد مدام
شادي دل تا ابد گردد تمام
شد جواني پيش پيري نامدار
ديد او را کرده
در
کنجي قرار
با خداي خويش دايم
در
حضور
چون توان شد تنگدل از پيش دور
همچو آتش گرم شد
در
کار او
يک نفس نشکيفت از ديدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خويش
در
تختش نشاند
طفل هندو
در
ميان عز و ناز
کرد چون ابر بهاري گريه ساز
جمله ملکوت چون ديدي عيان
جان نهادي پيش جانان
در
ميان
از وجود خويشتن پاک آمدي
زان
در
آتش چست و چالاک آمدي
در
جهان معرفت بالغ شدي
از خود و از ابن و اب فارغ شدي
چون خليلي مطلقي
در
راه تو
هم ز جاني هم ز تن آگاه تو
چون تو مردکار باشي روز و شب
زود بگشايد
در
تو اين طلب
گر بسوي مصطفي داري سفر
بر
در
موسي عمران کن گذر
از مودت
در
محبت ره دهند
وز محبت خلتت آنگه دهند
گفت هان اي زاهد يزدان پرست
در
چه کاري کرده اينجا نشست
بعد ازان عيسي رسيد آنجايگاه
ديد آن معبد نهان
در
خاک راه
در
تحير مانده و افسرده باز
مي ندانستش مسيح از مرده باز
چون نماند
در
دل از اغيار نام
پرده از محبوب برخيزد تمام
گفت چندين
در
جهان صاحب جمال
تو چرا گشتي ز ليلي گنگ و لال
صفحه قبل
1
...
1890
1891
1892
1893
1894
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن