167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • زانک اگر تو عاقل آئي سوي من
    زخم بسياري خوري در کوي من
  • ليک اگر ديوانه آئي در شمار
    هيچکس را با تو نبود هيچ کار
  • با جنون از بهر او در ساختم
    تا دلم يکبارگي پرداختم
  • او ميان جمله ميشد بي خبر
    ژنده در بر برهنه پا و سر
  • آرزو کردش که چون آن خلق راه
    جامه نو باشدش در عيدگاه
  • در دعا آمد که اي داناي راز
    جامه و نان مرا کاري بساز
  • زود در پيچيد نوميد و اسير
    سوي بام انداخت گفتا هين بگير
  • اين چو من ديوانه چون بر سر نهد
    جبرئيلت را ده اين تا در نهد
  • کاي خدا گر مي نداند هيچکس
    آن چه با من کرده در هر نفس
  • اين چه با من ميکني در هر دمي
    مي برايد از دلت آخر همي
  • آن يکي ديوانه در برفي نشست
    همچو آتش برف ميخورد از دو دست
  • روز و شب در دست دارد دامنم
    جمله من او را شناسم تا منم
  • چون تجلي بر رخ موسي فتاد
    شور ازو در جمله دنيا فتاد
  • ديده و سر در سر اين شد بسي
    مي نيارد ديد روي من کسي
  • امرش آمد از خداي ذوالجلال
    کانکه در شوري کند ناگاه حال
  • گر ازين مجلس ترا يک درد نيست
    در ره او شور و سودا خرد نيست
  • ناز ايشان ذره در قرب حق
    بر جهاني زاهدي دارد سبق
  • در جهان حسن آن هر لشکري
    ختم کرده نيکوئي و دلبري
  • چون درون شهر رفت آن ناتوان
    ديد ايواني سرش در آسمان
  • چون همه چيزي عميدت را سزاست
    در سرم اين ژنده گر نبود رواست
  • روي را در خاک ميماليد زار
    همچو زير چنگ ميناليد زار
  • زانکه ميداني که چون درمانده ام
    در ميان خاک و خون درمانده ام
  • زين سخن ديوانه در شست اوفتاد
    زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
  • عاقبت چون خاک ريز آغاز کرد
    جامه در دندان گريز آغاز کرد
  • گاو ريشي بود در برزيگري
    داشت جفتي گاو و او طاق از خري
  • از قضا در ده وباي گاو خاست
    از اجل آن روستائي داو خواست
  • چون گذشت از بيع ده روز از شمار
    شد وباي خر در آن ده آشکار
  • هم ملايک جمله در خدمت تراست
    هم دو گيتي جمله پر نعمت تراست
  • هم کلام و رؤيت از حضرت تراست
    کن فکان در قبضه قدرت تراست
  • جمله را در کار تو خواهند باخت
    تا ابد با کار تو خواهند ساخت
  • مردم آمد از دو عالم مرد اين
    نيست کس جز آدمي در خورد اين
  • چون چنين ره سوي گنجي برده
    در طريق گنج رنجي برده
  • گفت آخر زاشکارا و نهان
    کيست سرگردانتر از ما در جهان
  • زين چنين کاري که ما را اوفتاد
    آتشي در سنگ خارا اوفتاد
  • دور شور از ما چه ميخواهي رهي
    ورنه همچون ما درافتي در چهي
  • پير گفتش هست جان آدمي
    کل کل و خرمي در خرمي
  • هر که او در عالم جان ره برد
    از ره جان سوي جانان ره برد
  • گر برون حجره شه بيگانه بود
    غم مخور چون در درون هم خانه بود
  • ناتوان بر بستر زاري فتاد
    در بلا و رنج و بيماري فتاد
  • اين بگفت و گفت در ره زود رو
    همچو آتش آي و همچون دود رو
  • پس مکن در ره توقف زينهار
    همچو آب از برق ميرو برق وار
  • گر کني در راه يکساعت درنگ
    ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ
  • خادم سرگشته در راه ايستاد
    تا بنزديک اياز آمد چو باد
  • خورد سوگند ان که در ره هيچ جاي
    نه باستادم نه بنشستم ز پاي
  • شاه اگر دارد وگرنه باورم
    گر در اين تقصير کردم کافرم
  • هر زمان زان ره بدو آيم نهان
    تا خبر نبود کسي را در جهان
  • راه دزديده ميان ما بسي است
    رازها در ضمن جان ما بسي است
  • از برون گرچه خبر خواهم ازو
    در درون پرده آگاهم ازو
  • جان چو گردد محو در جانان تمام
    جان همه جانان بگيرد بر دوام
  • گرچه در صورت بود رنگ دوي
    جز يکي نبود وليکن معنوي