نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
زانک اگر تو عاقل آئي سوي من
زخم بسياري خوري
در
کوي من
ليک اگر ديوانه آئي
در
شمار
هيچکس را با تو نبود هيچ کار
با جنون از بهر او
در
ساختم
تا دلم يکبارگي پرداختم
او ميان جمله ميشد بي خبر
ژنده
در
بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامه نو باشدش
در
عيدگاه
در
دعا آمد که اي داناي راز
جامه و نان مرا کاري بساز
زود
در
پيچيد نوميد و اسير
سوي بام انداخت گفتا هين بگير
اين چو من ديوانه چون بر سر نهد
جبرئيلت را ده اين تا
در
نهد
کاي خدا گر مي نداند هيچکس
آن چه با من کرده
در
هر نفس
اين چه با من ميکني
در
هر دمي
مي برايد از دلت آخر همي
آن يکي ديوانه
در
برفي نشست
همچو آتش برف ميخورد از دو دست
روز و شب
در
دست دارد دامنم
جمله من او را شناسم تا منم
چون تجلي بر رخ موسي فتاد
شور ازو
در
جمله دنيا فتاد
ديده و سر
در
سر اين شد بسي
مي نيارد ديد روي من کسي
امرش آمد از خداي ذوالجلال
کانکه
در
شوري کند ناگاه حال
گر ازين مجلس ترا يک درد نيست
در
ره او شور و سودا خرد نيست
ناز ايشان ذره
در
قرب حق
بر جهاني زاهدي دارد سبق
در
جهان حسن آن هر لشکري
ختم کرده نيکوئي و دلبري
چون درون شهر رفت آن ناتوان
ديد ايواني سرش
در
آسمان
چون همه چيزي عميدت را سزاست
در
سرم اين ژنده گر نبود رواست
روي را
در
خاک ميماليد زار
همچو زير چنگ ميناليد زار
زانکه ميداني که چون درمانده ام
در
ميان خاک و خون درمانده ام
زين سخن ديوانه
در
شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
عاقبت چون خاک ريز آغاز کرد
جامه
در
دندان گريز آغاز کرد
گاو ريشي بود
در
برزيگري
داشت جفتي گاو و او طاق از خري
از قضا
در
ده وباي گاو خاست
از اجل آن روستائي داو خواست
چون گذشت از بيع ده روز از شمار
شد وباي خر
در
آن ده آشکار
هم ملايک جمله
در
خدمت تراست
هم دو گيتي جمله پر نعمت تراست
هم کلام و رؤيت از حضرت تراست
کن فکان
در
قبضه قدرت تراست
جمله را
در
کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
مردم آمد از دو عالم مرد اين
نيست کس جز آدمي
در
خورد اين
چون چنين ره سوي گنجي برده
در
طريق گنج رنجي برده
گفت آخر زاشکارا و نهان
کيست سرگردانتر از ما
در
جهان
زين چنين کاري که ما را اوفتاد
آتشي
در
سنگ خارا اوفتاد
دور شور از ما چه ميخواهي رهي
ورنه همچون ما درافتي
در
چهي
پير گفتش هست جان آدمي
کل کل و خرمي
در
خرمي
هر که او
در
عالم جان ره برد
از ره جان سوي جانان ره برد
گر برون حجره شه بيگانه بود
غم مخور چون
در
درون هم خانه بود
ناتوان بر بستر زاري فتاد
در
بلا و رنج و بيماري فتاد
اين بگفت و گفت
در
ره زود رو
همچو آتش آي و همچون دود رو
پس مکن
در
ره توقف زينهار
همچو آب از برق ميرو برق وار
گر کني
در
راه يکساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ
خادم سرگشته
در
راه ايستاد
تا بنزديک اياز آمد چو باد
خورد سوگند ان که
در
ره هيچ جاي
نه باستادم نه بنشستم ز پاي
شاه اگر دارد وگرنه باورم
گر
در
اين تقصير کردم کافرم
هر زمان زان ره بدو آيم نهان
تا خبر نبود کسي را
در
جهان
راه دزديده ميان ما بسي است
رازها
در
ضمن جان ما بسي است
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در
درون پرده آگاهم ازو
جان چو گردد محو
در
جانان تمام
جان همه جانان بگيرد بر دوام
گرچه
در
صورت بود رنگ دوي
جز يکي نبود وليکن معنوي
صفحه قبل
1
...
1888
1889
1890
1891
1892
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن