نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
در
جهان استاد نيست اکنون کسم
اين زمان شاگردي اين بت بسم
روز و شب
در
عشق آن بت اوفتاد
کرد کلي ترک درس و اوستاد
عشقش آمد عقل او
در
زير کرد
گر دلي داشت او ز جانش سير کرد
مسهلي دادش که
در
کار آمدش
بعد ازان حيضي پديدار آمدش
قرب سي مجلس که دارو خورده داشت
جمله
در
يک طشت بر هم کرده داشت
در
تعجب ماند کان زيبا نگار
چون چنين بي بهره شد از روزگار
آنهمه
در
عشق دل گرميت کو
وانهمه شوخي و بي شرميت کو
آنچه دور از روي تو کم گشت ازو
در
نگر اينک پرست اين طشت ازو
تو بره
در
بي فراست آمدي
عاشق خون و نجاست آمدي
چون تو حمال نجاست آمدي
از چه
در
صدر رياست آمدي
چون براي نفس باشد کار تو
از سگي
در
نگذرد مقدار تو
سوي ديگر چون نظر افکند باز
يک مؤذن ديد
در
بانگ نماز
بلکه اين کناس
در
کارست راست
وان مؤذن غره روي و رياست
خواجه گفت اي چاره خواه نيکبخت
در
سرايت از ميان برکن درخت
در
بهشت عدن بودي اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
اي فرشته ديو مردم آمدي
در
پري جفتي چو کژدم آمدي
چون جهاني
در
گرفتي پيش تو
آگهم گردان ز کار خويش تو
زين سخن ابليس
در
خون اوفتاد
آتشش از سينه بيرون اوفتاد
در
دو عالم نيست از سر تا بپاي
هيچ جائي تا نکردم سجده جاي
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در
عزازيلي پر و بالم که بود
آنکه اول حور را همخوابه کرد
اين زمانش ديو
در
گرمابه کرد
پاي تا سر عين حسرت گشته ام
در
همه آفاق عبرت گشته ام
سالک آمد پيش پير رهبران
قصه برگفت صد عبرت
در
آن
زانکه گفتندش که اي افتاده دور
چون شدي
در
غايت دوري صبور
گفت دور استاده ام تيغي بدست
باز ميرانم از آن
در
هر که هست
دور استادم که من
در
راه او
نيستم شايسته درگاه او
تا نهادستم قدم
در
کوي يار
ننگرستم هيچ سو جز سوي يار
چشم صوفي بر جمال او فتاد
آتشي
در
پر و بال او فتاد
در
دل آن صوفي شوريده حال
آتشي بس سخت افکند آن جمال
دل نبود از عشق
در
فرمان او
دل شد و برخاست آمد جان او
دخترش گفتا که چنديني مگوي
وصل من
در
پرده چنديني مجوي
گر ببيني روي آن زيبا نگار
ننگري
در
روي چون من صد هزار
خوش بود
در
عشق من گشتن تباه
پس بروي ديگري کردن نگاه
تا کسي
در
عشق چون من دلنواز
ننگرد هرگز بسوي هيچ باز
ديده خورشيد بين خيره بود
آب چون بر
در
رود تيره بود
خانه او
در
ميان دشت بود
ناگهي موسي برو بگذشت زود
از خدا
در
خواه تا هر روزيم
مي فرستد بي زحيري روزيم
حق تعالي گفت هر چه آن پير خواست
هيچ
در
دنيا نخواهد گشت راست
پادشاهي از قضا
در
دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
شاه گفتا نيست او
در
خورد او
کس نميدانم بجز خود مرد او
ديد طفلان را جگر بريان شده
در
غم مادر همه گريان شده
خارکش
در
شهر چون بفروخت خار
نان خريد و سوي طفلان رفت زار
ديد خرسي را ميان کودکان
در
گريز از بيم او آن طفلکان
خرس شد حالي چنان کز پيش بود
در
نکوئي گوئيا زان بيش بود
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل
در
دعا
انس جان انس و جان دانسته
در
نهان سر جهان دانسته
سورتي و سورتي قرآن تراست
هر زفاني
در
دهن گردان تراست
در
دو عالم کار ايشانرا فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
گفت آخر من پري جفت آمده
ره بمردم جسته
در
گفت آمده
روزگار خويش و من چندي بري
در
گذر چون نيست اين کار پري
صفحه قبل
1
...
1887
1888
1889
1890
1891
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن