167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • ديد آن ديوانه را مردي براه
    جامه در پوشيده ميآمد پگاه
  • گفت اين جامه خداي آور در است
    گفت هم اقبال و هم دولت تراست
  • در نمي گيرد خوشي با او بسي
    تا گرو بر مي نگيرد زو کسي
  • بود صاحب عزلتي در گوشه
    از جهان نه زادي و نه توشه
  • بر توکل روز و شب بنشسته بود
    رشته دل در قناعت بسته بود
  • چو نشستند آن دو کس تا ديرگاه
    در نيامد هيچ معلومي ز راه
  • در زمان آمد غلامي همچو ماه
    کرد خدمت خوان نهاد آنجايگاه
  • چون شنودند آندو تن گفتار او
    در تعجب آمدند از کار او
  • عاشقانش پاک از نقص آمدند
    چون درختان جمله در رقص آمدند
  • نازنين شوريده ميشد ناگهي
    بود هم سرما و هم گل در رهي
  • تا که در شخص تو ميماند دلت
    هرگز آن دولت نيايد حاصلت
  • آرزوي من بدانجا رفتن است
    ليک ره در قعر دريا رفتن است
  • هر کرا اين درد عالم سوز نيست
    در شبست و هرگز او را روز نيست
  • کرد شه درکار او لختي غلو
    کان فلان دارو کنيدش در گلو
  • در رهي ميرفت مجنوني عجب
    بود پاي و سر برهنه خشک لب
  • بي ستوني در هوا بنهاد او
    روزي تو هم تواند داد او
  • در مقام نيستي افتاده ايد
    چسم بر هستي حق بنهاده ايد
  • مور را دل پرسخن در پيش کرد
    تا سليمان را ازو بي خويش کرد
  • چون شما را هست در اسرار دست
    شد مرا هم چون زفان از کار دست
  • در همه عالم که جست از عنکبوت
    قصه حي الذي هو لايموت
  • هست در هر ذات صد عالم صفت
    ليک اصل جمله آمد معرفت
  • گر شوي چون وحش در ره پايمال
    تا ابد جان را بدست آري کمال
  • بيدلي را بود مالي بر کسي
    در تقاضا رنج ميدادش بسي
  • چون خصومت در ميان بسيار شد
    بر دو خصم آن کار بس دشوار شد
  • بود درويشي به بيدل گفت خيز
    تا بود در گردنش تا رستخيز
  • گفت بيدل در قيامت من ازو
    نقد نتوانم ستد روشن ازو
  • در حقيقت چون من او و او منم
    لاجرم آنجا نباشد دشمنم
  • کار تو بر عکس اين افتاد نيک
    نيستت توحيد در شرکي وليک
  • چون دل و گل هر دو در حق گم شود
    آنگهي مردم بحق مردم شود
  • ميگذشت او بر در مجلس گهي
    اين سخن گفت آن مذکر آنگهي
  • بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
    هست در انگشت حق کرده مقام
  • بود بر پايش کدوئي بسته چست
    تا نگردد گم در آن شهر از نخست
  • در تحير آمد و سرگشته شد
    گفت يا رب روستائي گشته شد
  • در ميان نفي و اثباتم مدام
    نه بمن شد کار و نه بي من تمام
  • اين عجبتر ديده ام من کز بحار
    در سلامت کشتي آيد با کنار
  • پس طريق تو بفرمان رفتن است
    بيخودي در وادي جان رفتن است
  • دير ميآمد يکي از آب باز
    صوفيان کرده زفان در وي دراز
  • زانکه آب خوش که آن روزي ماست
    در نيامد تا شدي اين کار راست
  • حکم او راست و نگهدار اوست بس
    در نگهداري نکوکار اوست بس
  • کرد از مکه عمر عزم سفر
    در سراي آبستني بودش مگر
  • عصمت حق گر نباشد دسترس
    خلق در عصمت نماند يک نفس
  • آن يکي گفتش فلان مرد نه خرد
    در نهان کفشي بدزديد و ببرد
  • آنکه را از خاک و خون بندي بود
    در نگر تا حسرتش چندي بود
  • سال و ماهش خرقه در پيش بود
    صد هزاران بخيه بر وي بيش بود
  • هر دمش چون مرده در ميرسيد
    او بهر يک بخيه بر مي کشيد
  • چون همي افتاد مرگي هر زمان
    خرقه شد در بخيه صد پاره نهان
  • گشت عاجز برد در فرياد دست
    رشته را بگسست و سوزن را شکست
  • چون تو دايم مانده بي عقل و هوش
    در نياري اين سخن هرگز بگوش
  • زانک اگر تو بشنوي زين يک سخن
    در بر تو پيرهن گردد کفن
  • نيست کس از سيم داران مونست
    مي نيايد خواجه در مجلست