نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
در
حقيقت جمله او را خواستند
لاجرم خصمي خود را خاستند
يک زمان زانجا بخود آيند باز
در
نياز افتند خو کرده بناز
زان همي گريم که با خويشم دهند
يک نفس
در
ديده خويشم نهند
هر که موئي پاي آرد
در
ميان
باز ماند يک سر موي از عيان
محو بايد مرد
در
هر دو سراي
پاي از سر ناپديد و سر ز پاي
زانکه جوزي
در
ميان افتاده بود
هر دو را دعوي آن افتاده بود
آن يکي
در
فقر پوشيده سياه
وان دگر از عشق گشته پادشاه
نقد تو سيم و زر و
در
خوشاب
لعل و ياقوت و زمرد بي حساب
هم ز
در
شب چراغت روشني
هم ز لعلت سرخ روي گلشني
چون تو داري
در
محک داري عمل
نقد قلبم را بزري کن بدل
گر يمين الله
در
عالم مراست
حصن کعبه خانه خاص خداست
چون ميان کعبه بادي بيش نيست
سنگ را از کعبه ره
در
پيش نيست
اين چنين دردي که آمد حاصلم
پاي ازان ماندست دايم
در
گلم
درد من بين
در
ميان من بي گناه
وز چو من افسرده درمان مخواه
عاقبت چون گشت آن کشتي خراب
مرد را افکند آن آهن
در
آب
ورنه
در
غرقاب خون افتاده گير
از گران باري نگون افتاده گير
کار خود
در
زندگاني کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاري روز مرگ
خواجه
در
نزع جمعي را بخواست
گفت کار من کنيد اي جمع راست
چون براري آنهم
در
يک زمان
هين فرو کن پاي و جان ده زود جان
در
چنين عمري دراز اي بي هنر
تو کجا بودي کنونت شد خبر
جمله عمرت چنين بودست کار
وين زمان هم
در
حسابي و شمار
بيش ازين
در
بند خودشان مي مدار
چندشان فرمائي آخر انتظار
در
رهي داود طائي بي قرار
ميشد و تعجيل بودش بيشمار
آن يکي گفتش چرا داري شتاب
گوئي افتادست
در
دکانت آب
گر بسي بر پل کني ايوان و
در
هست آبي زان سوي پل سربسر
کله ديدند خشک آن کسي
مرغ
در
وي خانه بنهاده بسي
بوده است اين مرد سر انداخته
در
کبوتر باختن جان باخته
مرد چون
در
دوستي اين بمرد
چون بشد با خويشتن هم اين ببرد
چون نرفتست اين هوس از سر برونش
بيضه مرغست
در
کله کنونش
هرچه
در
دنيا خيالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
ورنه
در
مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگي دگرسان باشدت
جمله
در
باز و فرو کن پاي راست
گر کفن را هيچ نگذاري رواست
بود مردي
در
سخاوت بي بدل
هرچه بودي خرج کردي بي خلل
گفت چون جانم برآيد
در
پسي
وان کفن کديه کنند از هر کسي
حرص مي نگذاردت پاک اي پسر
تا پليد آئي تو
در
خاک اي پسر
ابن سيرين گفت جانم
در
جسد
بر کسي هرگز نبرد الحق حسد
ور ز اهل دوزخست اين مبتلا
آنچه او را هست
در
پيش از بلا
گفت تا من پختمي يک گرده نان
گرده نو
در
رسيدي همچنان
خواجه کونين منت از تو يافت
در
نماز انگور جنت از تو يافت
چون تو سرسبزي دولت يافتي
موي
در
نشو و نما بشکافتي
زين سخن بس تلخ شد عيش نبات
ني شکر گفتي نماندش
در
حيات
سر برارم تازه
در
آغاز کار
پس فرو ريزم به آخر زرد و زار
يا کمالي يافت بر درگاه او
يا نه شد ديوانه دل
در
راه او
قرب پانصد پيل
در
زنجير داشت
عالمي القصه دار و گير داشت
ديد
در
کنجي يکي ديوانه مست
شد پياده شاه و پيش او نشست
يک شبي
در
راز آمد با خداي
گفت اي هم رهبر و هم رهنماي
بيدلان چون گرم
در
کار آمدند
از وجود خويش بيزار آمدند
اين وجودم را که داري
در
زحير
مي نخواهم هيچ ميگويم بگير
هرچه از ديوانه آيد
در
وجود
عفو فرمايند از ديوان جود
عاقبت
در
راه بگرفتش کسي
زجر کردش پس جفا گفتش بسي
صفحه قبل
1
...
1884
1885
1886
1887
1888
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن