نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
من چو برخيزم
در
آن ساعت ز راه
ديگري را چون برم آنجايگاه
روزگاري بود تا
در
صد عنا
گرد او ميگشت گرداب بلا
مي نگنجيدي تو با او
در
جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از ميان
گر جهان و جان شود
در
مفلسي
دايما جان و جهان را تو بسي
چون براه حج برون شد قافله
ديد قومي
در
ميان مشغله
گفت اي آشفتگان دلرباي
در
چه کاريد و کجا داريد راي
حاجيان گفتند اي آشفته کار
او کجا
در
خانه باشد شرم دار
خانه آن اوست او
در
خانه نيست
داند اين سر هر که او ديوانه نيست
هر چه او
در
چشم جز صانع بود
گر همه صنعت بود ضايع بود
رابعه يکروز
در
وقت بهار
شد درون خانه تاريک و تار
پيش او شد زاهدي گفت اين زمان
خيز بيرون آي و بنگر
در
جهان
رابعه گفتش که تو
در
خانه آي
تا به بيني صانع اي ديوانه راي
کعبه جان روي جانان ديدنست
روي او
در
کعبه جان ديدنست
گفت اگر هستي کلوخي بيخبر
اينکت کعبه ست
در
سنگي نگر
در
حرم گاهي که قرب جان بود
صد هزاران کعبه سرگردان بود
در
حرم بادي مگر مي جسته بود
شيخ نصرآباد خوش بنشسته بود
جمله استار کعبه
در
هوا
خوش همي جنبيد از باد صبا
شيخ را خوش آمد آن از جاي جست
در
گرفت آن دامن پرده بدست
هر که
در
سر محبت بنده شد
تا ابد هم محرم و هم زنده شد
سر او بر تافت از پيشان کار
دوستان را
در
ربود از نور و نار
در
سر اندازي سرافرازي تراست
سر فرازي کن که جان بازي تراست
تو محيطي
در
ميان داري مدام
هين مرا اين ده گر آن داري مدام
زين سخن افتاد
در
دريا خروش
آب او چون آتشي آمد بجوش
بر جگر آبم نماند از دلنواز
همچو ماهي مانده ام
در
خشک باز
مانده ام شوريده
در
سوداي او
قطره ميجويم از درياي او
در
ميان رو نه بعز و نه بذل
زانکه جزويست اعتدال از عقل کل
نه بنزديک آي و نه ميباش دور
در
وسط رو تا بود خير الامور
تو ز خشک و تر نداري
در
جهان
جز سخن سرد و دل گرم اين زمان
گر همي خواهي که گيرد کار نور
معتدل ميباش
در
خيرالامور
خواجه اکافي درآمد
در
سخن
خلق ميباليد ازو چون سر وين
منبرش گوئي وراي عرش بود
آسمان
در
جنب او چون فرش بود
در
بلندي سخن چندان برفت
کان زمان از خلق گوئي جان برفت
کار چون از حد خويش افزون رود
صاحب آن کار را
در
خون رود
في المثل عشق ار ز طاقت بيش شد
صاحبش
در
خون جان خويش شد
هر دو عالم بر نکوئي نقد او
در
نکوئي هرچه گوئي نقد او
يک زمان نشکفت از ديدار او
گرم تر شد هر نفس
در
کار او
در
هواي آن چراغ روزگار
ميگداخت از عشق همچون شمع زار
شد ز عشق آن پسر چون اخگري
پس چو اخگر رفت
در
خاکستري
از چه مينالي بگو با من چنين
گفت دل
در
کار تو کردم يقين
اين زمان دوران جان دادن رسيد
نوبت
در
خاک افتادن رسيد
رفت پيش ميرزاد آن مرد باز
گفت ميگويد که مردم
در
نياز
زانکه
در
کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بيتوام حاصل ز عشق
در
سر کارم بنزد من فرست
دانه دل را بدين خرمن فرست
رفت کودک خانه را
در
خون گرفت
سينه را بشکافت دل بيرون گرفت
گرچه پنداري که پير عالمي
در
ره عشق از چنين طفلي کمي
تا که جان داري بلاي جان تست
جان بده
در
درد کاين درمان تست
منت ترياک تا چندي کشي
زانکه جان از زهر افتد
در
خوشي
گفت شاه آخر چه بودت اي اياس
کاتشم
در
دل فکندي بيقياس
چون حجاب خويش
در
عالم منم
خلق بود آن دم حجاب اين دم منم
پاکبازاني که درويش آمدند
هر نفس
در
محو خود بيش آمدند
صفحه قبل
1
...
1883
1884
1885
1886
1887
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن