167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • من چو برخيزم در آن ساعت ز راه
    ديگري را چون برم آنجايگاه
  • روزگاري بود تا در صد عنا
    گرد او ميگشت گرداب بلا
  • مي نگنجيدي تو با او در جهان
    با تو بگذاشت او جهان رفت از ميان
  • گر جهان و جان شود در مفلسي
    دايما جان و جهان را تو بسي
  • چون براه حج برون شد قافله
    ديد قومي در ميان مشغله
  • گفت اي آشفتگان دلرباي
    در چه کاريد و کجا داريد راي
  • حاجيان گفتند اي آشفته کار
    او کجا در خانه باشد شرم دار
  • خانه آن اوست او در خانه نيست
    داند اين سر هر که او ديوانه نيست
  • هر چه او در چشم جز صانع بود
    گر همه صنعت بود ضايع بود
  • رابعه يکروز در وقت بهار
    شد درون خانه تاريک و تار
  • پيش او شد زاهدي گفت اين زمان
    خيز بيرون آي و بنگر در جهان
  • رابعه گفتش که تو در خانه آي
    تا به بيني صانع اي ديوانه راي
  • کعبه جان روي جانان ديدنست
    روي او در کعبه جان ديدنست
  • گفت اگر هستي کلوخي بيخبر
    اينکت کعبه ست در سنگي نگر
  • در حرم گاهي که قرب جان بود
    صد هزاران کعبه سرگردان بود
  • در حرم بادي مگر مي جسته بود
    شيخ نصرآباد خوش بنشسته بود
  • جمله استار کعبه در هوا
    خوش همي جنبيد از باد صبا
  • شيخ را خوش آمد آن از جاي جست
    در گرفت آن دامن پرده بدست
  • هر که در سر محبت بنده شد
    تا ابد هم محرم و هم زنده شد
  • سر او بر تافت از پيشان کار
    دوستان را در ربود از نور و نار
  • در سر اندازي سرافرازي تراست
    سر فرازي کن که جان بازي تراست
  • تو محيطي در ميان داري مدام
    هين مرا اين ده گر آن داري مدام
  • زين سخن افتاد در دريا خروش
    آب او چون آتشي آمد بجوش
  • بر جگر آبم نماند از دلنواز
    همچو ماهي مانده ام در خشک باز
  • مانده ام شوريده در سوداي او
    قطره ميجويم از درياي او
  • در ميان رو نه بعز و نه بذل
    زانکه جزويست اعتدال از عقل کل
  • نه بنزديک آي و نه ميباش دور
    در وسط رو تا بود خير الامور
  • تو ز خشک و تر نداري در جهان
    جز سخن سرد و دل گرم اين زمان
  • گر همي خواهي که گيرد کار نور
    معتدل ميباش در خيرالامور
  • خواجه اکافي درآمد در سخن
    خلق ميباليد ازو چون سر وين
  • منبرش گوئي وراي عرش بود
    آسمان در جنب او چون فرش بود
  • در بلندي سخن چندان برفت
    کان زمان از خلق گوئي جان برفت
  • کار چون از حد خويش افزون رود
    صاحب آن کار را در خون رود
  • في المثل عشق ار ز طاقت بيش شد
    صاحبش در خون جان خويش شد
  • هر دو عالم بر نکوئي نقد او
    در نکوئي هرچه گوئي نقد او
  • يک زمان نشکفت از ديدار او
    گرم تر شد هر نفس در کار او
  • در هواي آن چراغ روزگار
    ميگداخت از عشق همچون شمع زار
  • شد ز عشق آن پسر چون اخگري
    پس چو اخگر رفت در خاکستري
  • از چه مينالي بگو با من چنين
    گفت دل در کار تو کردم يقين
  • اين زمان دوران جان دادن رسيد
    نوبت در خاک افتادن رسيد
  • رفت پيش ميرزاد آن مرد باز
    گفت ميگويد که مردم در نياز
  • زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
    مرگ آمد بيتوام حاصل ز عشق
  • در سر کارم بنزد من فرست
    دانه دل را بدين خرمن فرست
  • رفت کودک خانه را در خون گرفت
    سينه را بشکافت دل بيرون گرفت
  • گرچه پنداري که پير عالمي
    در ره عشق از چنين طفلي کمي
  • تا که جان داري بلاي جان تست
    جان بده در درد کاين درمان تست
  • منت ترياک تا چندي کشي
    زانکه جان از زهر افتد در خوشي
  • گفت شاه آخر چه بودت اي اياس
    کاتشم در دل فکندي بيقياس
  • چون حجاب خويش در عالم منم
    خلق بود آن دم حجاب اين دم منم
  • پاکبازاني که درويش آمدند
    هر نفس در محو خود بيش آمدند