نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
چون بتابد آفتاب آن جمال
تو چه سنجي خوي کرده
در
خيال
سر به بحر بينهايت
در
نهد
آنگهي آن بحر را سر بر نهد
در
ميان اين کف و اين دود تو
چون نخواهي بد که خواهي بود تو
کفر
در
بنياد و ايماني ضعيف
نفس غالب تن قوي جاني ضعيف
هر کجا سريست
در
هر دو جهان
گر برون آري درون داري نهان
زين سخن چون خاک راه آگاه شد
باد
در
کف همچو خاک راه شد
گفت آخر من که باشم
در
جهان
تا بود رازيم پيدا و نهان
من ز نوميدي چنين افسرده ام
خفته
در
خاکي و خاکي خورده ام
گاو را چون دشمن من ميکنند
جمله را
در
خرمن ميکنند
آن چه برمن رفت از ظلم و فساد
در
بدل خواهند از ننگم معاد
در
مضيقي بس خطرناکم ازين
خاک بر سر بر سر خاکم ازين
مردگان را جمله
در
من مي نهند
مرگ را زرين نهنبن مي نهند
گر تحمل ميکني چون خاک تو
در
دو عالم همچو آبي پاک تو
بود
در
راهش پلي جاي نشست
پير زالي از پس آن پل بجست
مانده
در
زندان تو خوار و اسير
لطف کن او را برون آر اي امير
خورد سوگند از سر خشم آن امير
کان پسر
در
حبس خواهد مرد اسير
خلعتش بخشيد و گفت آن سرفراز
تا بگردانند
در
شهرش بناز
نه طمع دارم بکس هرگز دمي
نه مرا
در
چشم آيد عالمي
خون ترا چون سوي حق رهبر بود
در
جهان چيزي اين بهتر بود
خود بگردن بر نهي بي سرکشي
در
سمرقندش بري با دلخوشي
نصر گفتش تو ز من آگه نئي
زانکه با من
در
رهي همره نئي
گر روم
در
باغ خود افزون دو گام
آبله گيرد همه پايم تمام
در
تحمل هر که او پاکي بود
گر بود بر آسمان خاکي بود
خانه داشت اي عجب خالي جنيد
دزد
در
شد مي نيافت او هيچ صيد
اين ببين تا تو قدم چون مينهي
نيستي آگاه و
در
خون مي نهي
خفتگان
در
خاک و خون چون ميکنند
خاک و خون گوئي که معجون ميکنند
مي شد ابراهيم ادهم
در
رهي
پيش او آمد سواري ناگهي
شد سوار از قول او
در
خشم سخت
تازيانه کرد بر وي لخت لخت
ميرود
در
پيش آگاهي رسيد
اسب داري گر درو خواهي رسيد
حال خود بر گفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو
در
خون زدم
عفو خواست او عفو دادش
در
زمان
گفت آخر آن چرا گفتي چنان
گفت آباداني اي مرد تمام
نيست جز
در
کوي گورستان مدام
چون تو داري
در
همه عالم صفا
ملک گوهر ميشود صافي ترا
کوه رحمت
در
همه دنيا تراست
قاف والقرآن پر معني تراست
گر لبي نان نيست
در
انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان ترا
کوه کاين بشنود گفت اي بي وفا
ناله من مي نبيني
در
صدا
هر زمان چون نيستم دلريش او
تيغ بنهم با کمر
در
پيش او
در
طلب از بس که ره پيمود کرد
لاجرم نعلين آهن سوده کرد
طالبي مطلوب را گم کرده بود
روز و شب سر
در
جهان آورده بود
از غم جان و جهان بفريفته
در
جهان ميرفت جاني شيفته
پاي از سر
در
طلب نشناخت او
خويش را نعلين آهن ساخت او
ذره ذره گشت
در
راهي دراز
آهن نعلين او بي دلنواز
عاقبت
در
پيش او آمد سه راه
بر سر هر راه او خطي سياه
گفت چون
در
وصال اوميد نيست
کار جز نوميدي جاويد نيست
اين سيم راهست راه من مدام
اين بگفت و شد
در
آن ره والسلام
در
حقيقت گر قدم خواهي زدن
محو گردي تا که دم خواهي زدن
هر که
در
راه حقيقت زد دو گام
تا ابد نابود گردد والسلام
هر کرا زانجايگاه بوئي برد
در
نگنجد گر همه موئي بود
چون من آنجا
در
نگنجم بيشکي
چون توانم رفت آنجا اندکي
گنج موئي نيست کس را آن زمان
گر همه موئي نگنجد
در
ميان
صفحه قبل
1
...
1882
1883
1884
1885
1886
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن