نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
صبر بايد کرد تا روزي تمام
در
رسد کانرا نباشد شب مدام
گفت اي سلطان سرگيتي نورد
در
جهان بسيار ديده گرم و سرد
من ز مقصودم جدا افتاده ام
سرنگون
در
صد بلا افتاده ام
چشمه بي آب از اين غم مانده ام
دايما
در
تاب ازين غم مانده ام
صد هزاران رنگ
در
کار آورم
تا مگر بوئي پديدار آورم
گرده هر شب برم
در
کوي او
تا مگر چيزي کند بر روي او
من ز تو حيران ترم بگذر ز من
زانکه نگشايد ترا اين
در
ز من
در
نکو روئي کسي همتا نداشت
شد ز پهنا سر و کان بالا نداشت
آفتابي بود از سر تا بپاي
کس نديدست آفتابي
در
قباي
صد هزاران عاشقش
در
کوي بود
زانکه روي آن بود چون آن وري بود
کافر زلفش که از وي دين شدي
حلقه او از
در
صد چين شدي
گر سخن گويم ز تنگي دهانش
در
نگنجد هيچ موئي جز ميانش
در
چنين وقتي چنين زيبا رخي
مي ندانم تا توان زد شه رخي
در
ميان جشن شاه نيک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
برد ساقي پيش او
در
حال جام
سر ببالا بر نياورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خيز
تو بدوده جام و گو
در
جانت ريز
گفت آخر جام نستاني ز شاه
بي ادب تر از تو نبود
در
سپاه
آن غلام آواز داد آن جايگاه
گفت ازان
در
پيش من استاد شاه
چون نيامد جام اول
در
خورم
شاه استادست آخر بر سرم
شاه گفت الحق غلامي
در
خورست
خلق او از خلق او نيکوترست
پيش او شد خسرو صاحب کمال
گفت اي پير اين چه داري
در
جوال
اين جوال از خوشه پر
در
کرده ام
روي سوي طفلکان آورده ام
زانکه باشد آن زمين بي شک حرام
کي نهم من
در
زمين غصب گام
صد هزاران خصم
در
هم ميکني
تا که يک لقمه مسلم ميکني
اين بگفت و
در
گذشت از پيش شاه
شاه ميکرد از پسش حيران نگاه
مرغ همت خاصه
در
راه صواب
دانه بر دام داند آفتاب
در
شب تيره بسي گرديده تو
رشته تائي روشني ناديده تو
گر چنين خورشيد نايد
در
نظر
گوميا چون هست خورشيدي دگر
روز من اي مرد غافل هر شبست
کافتاب ينزل الله
در
شبست
در
گريز آيد ز تشوير اي عجب
روز و شب خوش ميکند از بيم شب
ليک هر کو همچو من محرم بود
آفتابش
در
شب ماتم بود
چون چنين خورشيد
در
شب حاصلست
گرز کوري مي بخسبي مشکلست
فارغم از آمدن وز رفتنت
نيست جز بيهوده
در
هم گفتنت
ليک اگر از عجز آئي پيش
در
زانچه ميجوئي بيابي بيشتر
گر مرا بايست رفتن سوي کار
تا کنون
در
کار بودم بي قرار
شاه خوش شد از حديث خاک بيز
گفت گير اين بدره
در
غربال ريز
هر زمان
در
منزلي ديگر روي
گه بپا آئي و گه با سر شوي
زنگي شب را تو دادي گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردي
در
جوال
چون سليمان باد
در
فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست
گه دهان شير باشد جاي من
گاه کژدم سر نهد
در
پاي من
گاه بر ميزان چنانم مي کشند
گه زهي
در
خر کمانم مي کشند
در
ميان اين همه سختي و تاب
باد پيمايم همه با ماهتاب
لاجرم
در
نور قرب او مدام
فاني مطلق شود از خود تمام
هر که او
در
عشق آيد ناتمام
سعي خون خود کند سعي مدام
صد شکن
در
زلف آن دلبند بود
هر شکن از چينش تا دربند بود
بود ابرويش چنان محکم کمان
کان بزه
در
مي نيامد يک زمان
جزع او
در
سحر يکدل آمده
هر دو دو جادوي بابل آمده
درج ياقوتش
در
شهوار داشت
هر دري با هر دلي صد کار داشت
پسته او داد يک خسته نداد
هيچکس را جز
در
بسته نداد
خال او هندوستان
در
روم داشت
ترک تازي تا بچين معلوم داشت
صفحه قبل
1
...
1879
1880
1881
1882
1883
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن