167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • هر زماني مرده ديگر رسيد
    تا يکي بردند ديگر در رسيد
  • هرچه در هر دو جهان دون خداست
    بر همه تکبير بايد کرد راست
  • بر در هر مرده نتوان نشست
    چار تکبيري بکن بر هر چه هست
  • مي دويد آن عامي زير و زبر
    تا نماز مرده در يابد مگر
  • آن يکي ديوانه چون او را بديد
    کو در آن تعجيل بيخود ميدويد
  • گفت چيزي سرد ميگردد براه
    هين بدو تا در رسي آنجايگاه
  • تا که يک عاقل برآرد يکدمي
    جاهلان خوردند در هم عالمي
  • تا بحکمت لقمه لقمان خورد
    در خيانت خائني صد جان خورد
  • اهل دنيا چون سگ ديوانه اند
    در گزندت زانکه بس بيگانه اند
  • آن يکي بشنود گفت اي بينوا
    کي بود اين در مسلماني روا
  • کز ضلالت ميکنيد از مرده باز
    بر من از بهر چه شد اين در فراز
  • شيخ گفتش زين بهت خواهم بيان
    پاي من چون آوردي در ميان
  • ميروي در سرنگونساري که چه
    دشمن ما دوست ميداري که چه
  • از طلسم او نشد آگه کسي
    در ميان خاک و خون دارد بسي
  • هست در دريا يکي حيوان گرم
    نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
  • عيسي مريم بغاري رفته بود
    در ميان غار مردي خفته بود
  • جمله در تو گم تو بالاي همه
    جمله چون قطره تو درياي همه
  • چند باشي اي فلک سرگشته تو
    چند گردي در شفق آغشته تو
  • تو چنين داني که بوئي برده ام
    ني که من سر تا قدم در پرده ام
  • زين طلب در خون همي گردم مدام
    گر نمي بيني شفق بين والسلام
  • همچو گوئي مانده در چوگان چنين
    چند خواهم بود سرگردان چنين
  • چون ز قطران جامه سازد در برم
    برفشاند طشت اخگر بر سرم
  • تا بکي سرگشتگي دين داشتن
    جامه در طاق از پي اين داشتن
  • پير گفتش آسمان سرگشته است
    وز شفق در خون دل آغشته است
  • جمله اصحاب گفتند اي عجب
    جان ازين کنديم ما در روز و شب
  • شد بر ديوانه آن مرد پاک
    ديد او را در ميان خون و خاک
  • گفت اي ديوانه بي روي و راه
    در چه کاري روز و شب اينجايگاه
  • گفت هستم حق طلب در روز و شب
    مرد گفتش من همين دارم طلب
  • گر در اين ميدان کشندت يکدمي
    بر تو تابد از تحير عالمي
  • تا بداني تو که در پايان کار
    نيست کس الا که سرگردان کار
  • ميزند منقار در شاخ درخت
    شاخ خواهي نرم باش و خواه سخت
  • خواند يکروزي سليمان در برش
    کرد از آن يک خواندن عاشق ترش
  • ميزند در شاخ منقار اي عجب
    ميکند آن چوب هر جائي طلب
  • گر هزاران قرن کردد در جهان
    از چنين چوبي همي جويند باز
  • اين چنين چوبي نشان هرگز نداشت
    هيچ چوبي در جهان اين عز نداشت
  • اين طلب در آب بحر انداز تو
    کاين چنين چوبي نيابي باز تو
  • بيقراري کرد در جانش قرار
    از ميان خلق آمد با کنار
  • يک جوال ارزنم در ره بريخت
    نه بقصدي بود خود ناگه بريخت
  • چون جوال اين شيوه پرارزن کني
    با من آنگه دست در گردن کني
  • آنکه در عمري جوي هرگز نيافت
    دور نبود گر ز گنجي عز نيافت
  • آنکه او را هيچ در ده راه نيست
    مه دهي گر جويد او آگاه نيست
  • من که درد عشق در جان منست
    وي عجب اين درد درمان منست
  • در ميان اين و آن درمانده ام
    تا که جان دارم بجان درمانده ام
  • در ميان دين و دنيا مانده ام
    گه بمعني گه بدعوا مانده ام
  • يک کليچه يافت آن سگ در رهي
    ماه ديد از سوي ديگر ناگهي
  • در ميان راه حيران مانده
    گم شده نه اين و نه آن مانده
  • روي آن دارد که تو در راه بيم
    تا که جان داري چنان باشي مقيم
  • گر شود ظاهر چنين دردي که هست
    تا ابد بايد در آن ماتم نشست
  • با چنين دردي که در جان منست
    کي سماع و رقص درمان منست
  • زانکه روزي را که شب در پي بود
    لايق اين حرف هرگز کي بود