نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
نمي گيرد فسون عشق با افسردگان
در
تنور سرد هيهات است بتوان نان زدن
گوهر آسودگي
در
حلقه تسبيح نيست
در
کمند وحدت زنار مي بايد شدن
از بصيرت نيست
در
دامان ابر آويختن
قطره را تا هست ممکن
در
صدف گوهر شدن
در
زمان سادگي گشتي به پرکاري تمام
تا
در
اين ايام خط مشکين چها خواهي شدن
درد خونها خورد تا
در
سينه من بار يافت
در
حريم عشق نتوان بي محابا آمدن
اختيار باغ
در
دست رضاي بلبل است
رخصت از بلبل بگير آنگه
در
گلزار زن
هست
در
عين عدالت آب جان بخش حيات
قطره
در
درياي ظلمت همچو اسکندر مزن
نيست جرمي
در
جهان بالاتر از هستي تو
تا نفس
در
سينه داري صرف استغفار کن
در
خراب آباد عالم آشنارويي نماند
روي چون آيينه خورشيد
در
ديوار کن
آتشي
در
دل ز عشق لاابالي برفروز
آرزوي خام را چون عود
در
مجمر فکن
دولت بيدار
در
زير سر افتادگي است
خواب
در
هر جا که سنگيني کند، لنگر فکن
بر نظربازان ستم
در
ابتداي خط مکن
خشک مغزي
در
بهار جانفزاي خط مکن
در
سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در
زمين عاريت چون غافلان منزل مکن
تا نگردي خوار
در
چشم عزيزان جهان
يوسف بي جرم را زنهار
در
زندان مکن
مي شود سنگ ملامت
در
کف طفلان غريب
از سواد شهر صائب روي
در
هامون مکن
مرغ زيرک دام را
در
دانه مي بيند عيان
در
حضور موشکافان سبحه گرداني مکن
مي برد بر حال قارون رشک
در
زير زمين
در
ته گرد کسادي گوهر شاداب من
شد
در
ايام کهنسالي گرانتر خواب من
در
کف آيينه لنگردار شد سيماب من
در
پس آيينه از خجلت نهان گرديده اند
طوطيان
در
روزگار کلک شکر بار من
چون نفس
در
دل نگردد عندليبان را گره؟
غنچه مي خسبد نسيم صبح
در
گلزار من
همچو قارون
در
ضمير خاک پنهان گشته است
در
ته گرد کسادي گوهر شهوار من
ديده يوسف شناسي نيست
در
مصر وجود
ورنه جنس يوسفي کم نيست
در
بازار من
آه مي دزدد نفس
در
سينه افگار من
غنچه مي خسبد نسيم صبح
در
گلزار من
در
ميان سرو، قمري دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بيرون
در
آغوش من؟
ديده بيدار انجم محو شد
در
خواب روز
همچنان
در
پرده غيب است خواب چشم من
جاي حيرت نيست گردد گر حصاري
در
تنور
در
مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
مي شود هر روز بند غفلت من بيشتر
دانه زنجير
در
خاک است
در
زندان من
در
سر شوريده من عقل شد سوداي عشق
ديو يوسف مي شود
در
پله ميزان من
با خمار کلفت و تنهايي خلوت خوشم
نيست
در
گردش شراب الفتي
در
انجمن
دست چون
در
دامن سجاده تقوي زنم؟
داده ام با جام دست بيعتي
در
انجمن
محو گردد
در
فروغ عشق، عقل خيره سر
دزد
در
کنجي خزد چون ماهتاب آيد برون
گفت پيغمبر مپوشانيد تن
در
نوبهار
چون نسازم
در
بهاران رهن صهبا پيرهن؟
قطره از پيوستگي شد سيل و
در
دريا رسيد
در
طريق عشق، ياران موافق بر گزين
خستگان را
در
دل شبهاست افزون پيچ و تاب
در
سواد زلف، دلهاي پريشان را ببين
در
دل شب گر نديدي صبح عالمتاب را
در
لباس عنبرين آن سرو سيمين را ببين
هست
در
خاک فراموشان
در
ايام حيات
نيست چون آثار خيري از توانگر بر زمين
عافيت
در
خاکساري، ايمني
در
نيستي است
سايه را پروا نباشد از فتادن بر زمين
دليل گمرهان است آتش سوزنده
در
شبها
چراغي نيست حاجت
در
سراغ لاله رخساران
اگر سير مقامات است
در
خاطر ترا صائب
در
اثناي دميدن همچو ني بايد کمر بستن
عنان مصلحت
در
عشق مي بايد رها کردن
ندارد حاصلي
در
بحر بي ساحل شنا کردن
ز فيض جام
در
دورست ذکر خير جم دايم
نبايد
در
جهان آفرينش بي اثر بودن
مده
در
مستي از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهي ندارد
در
ميان راه خوابيدن
بکش مانند صائب پاي
در
دامان گمنامي
گل پژمرده پرواز را
در
کار عنقا کن
ندارم
در
جگر آهي، اگر باور نمي داري
بنه از استخوانم عود
در
مجمر تماشا کن
گرفتم بيم رسوايي است دامنگير
در
روزت
چرا
در
پرده شبها نمي آيي به خواب من؟
در
گذر صائب ازين مرحله آتش خيز
بيش ازين پاي
در
آتش نتوان افشردن
اين خيالات پريشان که ترا
در
نظرست
در
ته خاک کجا خواب تواني کردن؟
جاي خنده است که
در
عهد شکرخنده او
پسته
در
پوست کند مشق شکر خنديدن
داد آرام
در
آغوش هدف خواهم داد
در
کمانخانه افلاک اگر تيرم من
نيست
در
روي زمين سيمبري بهتر ازين
نيست
در
عالم امکان پسري بهتر ازين
صفحه قبل
1
...
186
187
188
189
190
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن