167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • حق تعالي کرد آن شه را هلاک
    در سراي خود فرو بردش بخاک
  • خون بريزي خلق را در صد مقام
    تا خوري يک لقمه وانگه حرام
  • خوشه چين کوي درويشان توئي
    در گدا طبعي بتر زيشان توئي
  • از قضا آن روز روز بار بود
    پادشه در حکم گير و دار بود
  • پيررفت و پيش او بنهاد سيم
    شاه شد در خشم و گفتش اي لئيم
  • زانکه من بر کس نيفکندم نظر
    در همه عالم ز تو محتاجتر
  • هر زمانت قسمتي ديگر بود
    هر دمت چيزي دگر در خور بود
  • واجبم آيد بتو دادن زکات
    زانکه تو درويش حالي در حيات
  • پير گفتش گوئيا اي جان من
    آيتي در شأن تست و آن من
  • تا که در دنيا نفس باشد مرا
    بوريا وين کوزه بس باشد مرا
  • بار هفت اقليم در گردن کني
    عالمي را قصد خون خوردن کني
  • رفت يکروزي مگر بهلول مست
    در بر هارون و بر تختش نشست
  • لوح را گفت اي همه ريحان و روح
    نيست هم تلويح تو در هيچ لوح
  • هر چه رفت و ميرود در هر دو کون
    يک بيک پيداست بر تو لون لون
  • زين سخن در گشت لوح و گفت خيز
    آبروي خويش و آن ما مريز
  • گر کسي از لوح ديدي زندگي
    مرده را لوحيست در افکندگي
  • مي فرو گيرند در حرفم تمام
    مي نهند انگشت بر حرفم مدام
  • گفت چون صحرا همه پربرف گشت
    رفت ذوالنون در چنان روزي بدشت
  • گفت در برفست عالم ناپديد
    چينه مرغان شد اين دم ناپديد
  • ديد او را عاشق آسا در طواف
    گفت اي ذوالنون چرا گفتي گزاف
  • هم را در آشنائي راه داد
    هم مرا جان و دلي آگاه داد
  • هم مرا در خانه خود پيش خواند
    هم مرا حيران راه خويش خواند
  • هاتفي در سر او آواز داد
    کانکه او را خواند حق يا باز داد
  • از ره بي علتيم آورده اند
    در جنون دولتيم آورده اند
  • گر کسي در جانش آتش ميزدي
    او نرنجيدي و خوش خوش ميزدي
  • خانه بودش فرو افتاد پاک
    ماند فرزند و زنش در زير خاک
  • گر چو خوش خوش خوش نبيني هر چه هست
    خوش خوشي در ناخوشي افتي بشست
  • آن يکي ديوانه در بغداد شد
    يک دکان پر شيشه ديد او شاد شد
  • در حقيقت زين همه طاق و رواق
    نيست کس آگاه جز از طمطراق
  • غاليه بستد ازو معشوق چست
    بود در پيشش خري ادبار و سست
  • از درخت ذات تو يک شاخ تر
    تا نپيوندد باصل کار در
  • بر در او چون تواني يافت بار
    چون ز بيکاري نه پردازي بکار
  • خلق چون بسيار در چشم آمديش
    آينه بفکندي و خشم آمديش
  • باز چون آن خلق بسيار آمدي
    بار ديگر خشم در کار آمدي
  • آينه در رهگذار انداختي
    خلق از سر باز با او ساختي
  • اين چنين مشغول و سرگردان شده
    در غم شغل جهانت جان شده
  • اي ترا هر لحظه تلبيسي دگر
    در بن هر مويت ابليسي دگر
  • در حقيقت رو ز عادت دو باش
    ني ز ابليسي بخود مغرور باش
  • سجده ميکرد ابليس لعين
    گفت عيسي در چه کاري اين چنين
  • هرچه از عادت رود در روزگار
    نيست آن را باحقيقت هيچ کار
  • وقف ابليس است دنيا سربسر
    تو ازو مي باز دزدي در بدر
  • تا چو هر ديوي شود فرمانبرم
    بي پري جفتي نهد سر در برم
  • حق بدو گفتا مشو او را شفيع
    تا کنم در حکم تو او را مطيع
  • شد ز بي قوتي سليمان دردناک
    آمدش بي قوتي در جان پاک
  • گفت يارب نان ندارم در نگر
    گفت بفروش آن متاعت نان بخر
  • چون بود در بند ابليس پليد
    کي توان کردن فروشي يا خريد
  • هست در تاريکيت آب حيات
    ني شکر بالحق توئي باري نبات
  • در حقيقت بي مجاز و عيب و ريب
    ملهم لوح دلي نقاش غيب
  • درد من بين باز کن بر من دري
    سر غيبم گوي و در جنبان سري
  • پس زفان گشته قلم بيروي و راه
    ميروم وانگاه در آب سياه