نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
هاتفي
در
سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق يا باز داد
از ره بي علتيم آورده اند
در
جنون دولتيم آورده اند
گر کسي
در
جانش آتش ميزدي
او نرنجيدي و خوش خوش ميزدي
خانه بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش
در
زير خاک
گر چو خوش خوش خوش نبيني هر چه هست
خوش خوشي
در
ناخوشي افتي بشست
آن يکي ديوانه
در
بغداد شد
يک دکان پر شيشه ديد او شاد شد
در
حقيقت زين همه طاق و رواق
نيست کس آگاه جز از طمطراق
غاليه بستد ازو معشوق چست
بود
در
پيشش خري ادبار و سست
از درخت ذات تو يک شاخ تر
تا نپيوندد باصل کار
در
بر
در
او چون تواني يافت بار
چون ز بيکاري نه پردازي بکار
خلق چون بسيار
در
چشم آمديش
آينه بفکندي و خشم آمديش
باز چون آن خلق بسيار آمدي
بار ديگر خشم
در
کار آمدي
آينه
در
رهگذار انداختي
خلق از سر باز با او ساختي
اين چنين مشغول و سرگردان شده
در
غم شغل جهانت جان شده
اي ترا هر لحظه تلبيسي دگر
در
بن هر مويت ابليسي دگر
در
حقيقت رو ز عادت دو باش
ني ز ابليسي بخود مغرور باش
سجده ميکرد ابليس لعين
گفت عيسي
در
چه کاري اين چنين
هرچه از عادت رود
در
روزگار
نيست آن را باحقيقت هيچ کار
وقف ابليس است دنيا سربسر
تو ازو مي باز دزدي
در
بدر
تا چو هر ديوي شود فرمانبرم
بي پري جفتي نهد سر
در
برم
حق بدو گفتا مشو او را شفيع
تا کنم
در
حکم تو او را مطيع
شد ز بي قوتي سليمان دردناک
آمدش بي قوتي
در
جان پاک
گفت يارب نان ندارم
در
نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
چون بود
در
بند ابليس پليد
کي توان کردن فروشي يا خريد
در
جهان گر ثابت و گر نايريست
لازم درگاه چون تو سايريست
گر ز يک قطبست عالم را قرار
در
جهان تو دو قطبست آشکار
آية الکرسي چو از بر کرده ام
در
دعا سر سوي عرش آورده ام
هست هر کوکب درو
در
طلب
مي نياسايد زماني روز وشب
تشنگي غالب شد و
در
تف و تاب
چشم را بود اي عجب گر بود آب
گفت اگر آن شربت آبت
در
درون
ره نيابد تا بزير آيد برون
گر طبيبي خواهد آن نيمي دگر
تا دهد آن آب را
در
تو گذر
گفت چون
در
من بود صد پيچ پيچ
ملک با آن درد نبود هيچ هيچ
گفت آن ملکت که
در
دفع عذاب
مي توان کردن عوض با يک من آب
عدل کن تا
در
ميان اين نشست
ذره زان مملکت آري بدست
عدل نبود اين که بنشيني خوشي
ميزني
در
هر سرائي آتشي
رفت نوشروان
در
آن ويرانه
ديد سر بر خاک ره ديوانه
در
ميان خاک راه افتاده بود
نيم خشتي زير سر بنهاده بود
ايستادش بر زبر نوشين روان
ماند حيران
در
رخ آن ناتوان
تا نميگويند بر تو اين دروغ
زانکه
در
عدلت نمي بينم فروغ
شمع بر بالين و پائين باشدت
در
قدح جلاب مشکين باشدت
گر تو هستي عادل و پيروزگر
همچو من
در
غم شبي با روز بر
زان سخنها ديده نوشين روان
کرد
در
دم اشک چون باران روان
عادل آن باشد که
در
ملک جهان
داد بستاند ز نفس خود نهان
نبودش
در
عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خويشتن خواهد مدام
در
بر آن قصر زالي خانه داشت
از همه عالم همان ويرانه داشت
قصر نبود چارسو آنرا بخر
تا شود قصرت مربع
در
نظر
آتشي
در
جان آن غمگين فتاد
چشم چون سيلاب از ان آتش گشاد
با دلي پرخون ز دست شهريار
روي را
در
خاک ره ماليد زار
تن زدي تا کلبه احزان من
در
هم افکندند بي فرمان من
غلغلي
در
آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالي آن بنياد ازو
صفحه قبل
1
...
1874
1875
1876
1877
1878
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن