167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • ان لعين گر رحمتي در سينه داشت
    زان چه مقصودش چو حق را کينه داشت
  • خلق عالم آشکارا و نهان
    جمله خواهانند حق را در جهان
  • در جهان گر ثابت و گر نايريست
    لازم درگاه چون تو سايريست
  • گر ز يک قطبست عالم را قرار
    در جهان تو دو قطبست آشکار
  • آية الکرسي چو از بر کرده ام
    در دعا سر سوي عرش آورده ام
  • هست هر کوکب درو در طلب
    مي نياسايد زماني روز وشب
  • تشنگي غالب شد و در تف و تاب
    چشم را بود اي عجب گر بود آب
  • گفت اگر آن شربت آبت در درون
    ره نيابد تا بزير آيد برون
  • گر طبيبي خواهد آن نيمي دگر
    تا دهد آن آب را در تو گذر
  • گفت چون در من بود صد پيچ پيچ
    ملک با آن درد نبود هيچ هيچ
  • گفت آن ملکت که در دفع عذاب
    مي توان کردن عوض با يک من آب
  • عدل کن تا در ميان اين نشست
    ذره زان مملکت آري بدست
  • عدل نبود اين که بنشيني خوشي
    ميزني در هر سرائي آتشي
  • رفت نوشروان در آن ويرانه
    ديد سر بر خاک ره ديوانه
  • در ميان خاک راه افتاده بود
    نيم خشتي زير سر بنهاده بود
  • ايستادش بر زبر نوشين روان
    ماند حيران در رخ آن ناتوان
  • تا نميگويند بر تو اين دروغ
    زانکه در عدلت نمي بينم فروغ
  • شمع بر بالين و پائين باشدت
    در قدح جلاب مشکين باشدت
  • گر تو هستي عادل و پيروزگر
    همچو من در غم شبي با روز بر
  • زان سخنها ديده نوشين روان
    کرد در دم اشک چون باران روان
  • عادل آن باشد که در ملک جهان
    داد بستاند ز نفس خود نهان
  • نبودش در عدل کردن خاص و عام
    خلق را چون خويشتن خواهد مدام
  • در بر آن قصر زالي خانه داشت
    از همه عالم همان ويرانه داشت
  • قصر نبود چارسو آنرا بخر
    تا شود قصرت مربع در نظر
  • آتشي در جان آن غمگين فتاد
    چشم چون سيلاب از ان آتش گشاد
  • با دلي پرخون ز دست شهريار
    روي را در خاک ره ماليد زار
  • تن زدي تا کلبه احزان من
    در هم افکندند بي فرمان من
  • غلغلي در آسمان افتاد ازو
    سرنگون شد حالي آن بنياد ازو
  • حق تعالي کرد آن شه را هلاک
    در سراي خود فرو بردش بخاک
  • خون بريزي خلق را در صد مقام
    تا خوري يک لقمه وانگه حرام
  • خوشه چين کوي درويشان توئي
    در گدا طبعي بتر زيشان توئي
  • از قضا آن روز روز بار بود
    پادشه در حکم گير و دار بود
  • پيررفت و پيش او بنهاد سيم
    شاه شد در خشم و گفتش اي لئيم
  • زانکه من بر کس نيفکندم نظر
    در همه عالم ز تو محتاجتر
  • هر زمانت قسمتي ديگر بود
    هر دمت چيزي دگر در خور بود
  • واجبم آيد بتو دادن زکات
    زانکه تو درويش حالي در حيات
  • پير گفتش گوئيا اي جان من
    آيتي در شأن تست و آن من
  • تا که در دنيا نفس باشد مرا
    بوريا وين کوزه بس باشد مرا
  • بار هفت اقليم در گردن کني
    عالمي را قصد خون خوردن کني
  • رفت يکروزي مگر بهلول مست
    در بر هارون و بر تختش نشست
  • لوح را گفت اي همه ريحان و روح
    نيست هم تلويح تو در هيچ لوح
  • هر چه رفت و ميرود در هر دو کون
    يک بيک پيداست بر تو لون لون
  • زين سخن در گشت لوح و گفت خيز
    آبروي خويش و آن ما مريز
  • گر کسي از لوح ديدي زندگي
    مرده را لوحيست در افکندگي
  • مي فرو گيرند در حرفم تمام
    مي نهند انگشت بر حرفم مدام
  • گفت چون صحرا همه پربرف گشت
    رفت ذوالنون در چنان روزي بدشت
  • گفت در برفست عالم ناپديد
    چينه مرغان شد اين دم ناپديد
  • ديد او را عاشق آسا در طواف
    گفت اي ذوالنون چرا گفتي گزاف
  • هم را در آشنائي راه داد
    هم مرا جان و دلي آگاه داد
  • هم مرا در خانه خود پيش خواند
    هم مرا حيران راه خويش خواند