نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
اين سخن نقلست
در
قوت القلوب
زان بزرگ پاک دين پاک از عيوب
مي بسوزند اين همه روحانيان
پس دگر مي آيد آنگه
در
ميان
اين همه هر روز ميسوزند پاک
ديگران
در
آرزوي آن هلاک
تا ملک کردند آدم را سجود
عشقشان يک ذره آمد
در
وجود
ره بحق چون جان آدم يافتند
تا ابد
در
خدمتش بشتافتند
مرغ يک ذره از آنجا برنخاست
ليک بگشاد او زفان
در
نطق راست
قالب او حصه کروبيانست
ليک پاي خلق اين دم
در
ميانست
گر نبودي زحمت و شور شما
قالبش با ما پريدي
در
هوا
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک
در
قعر چاه
سرنگون آويخته
در
تف و تاب
تشنه ميمردند لب بر روي آب
تشنگيشان گر يکي بود از شمار
در
بر آن آب ميشد صد هزار
هر زماني تشنگيشان بيش بود
وي عجب آبي چنان
در
پيش بود
اي عجب چندان ملک
در
درد و رنج
بر سر گنجند و مي جويند گنج
زير آن
در
رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
در
ملک از ديده دل کن نظر
زانکه عقل اين قول دارد مختصر
زانکه صد عالم ملک بنشانده اند
تا همه
در
کار مردم مانده اند
گرچه امروز اين گهر
در
خاک بود
باک نبود زانکه گنجي پاک بود
بود اندر مطبخ جم اي عجب
ديگ و کاسه
در
خصومت روز و شب
تو ز سنگ آئي
در
اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عيار
گر ترا سنگي نباشد
در
نهاد
دايما بي سنگ خواهي اوفتاد
کس سيه ديگم نمي خواند بنام
چون سيه کاسه توئي
در
هر مقام
چون شنيدي اين دليل دلپذير
دست چون من ديگ
در
کاسه مگير
گفت تو از هر چه گفتي بيش و کم
فارغم من چون منم
در
پيش جم
تو ببين وقت گرو
در
سنگ و زر
تا ازين هر دو کدام ارزنده تر
تا سفر
در
خود نياري پيش تو
کي بکنه خود رسي از خويش تو
پاي
در
ميدان رسوائي نهاد
داغ دل بر عقل سودائي نهاد
زين گدائي بر اياز آشفته شد
اين سخن
در
پيش سلطان گفته شد
اولين بنياد
در
عالم توئي
واپسين جسمي که ماند هم توئي
جمله ذاتت کعبه خود ساخته
تا ابد دل
در
طواف انداخته
همچو گرگي گرسنه فرسوده ام
در
شکم هيچ و دهان آلوده ام
حال خود برگفتمت اي پاک مرد
همچو من
در
خون نشين بر خاک درد
هر کجا
در
هر دو عالم رحمتست
جمله رااز عرش رحمن قسمتست
منزل رحمت ز حق عرش آمدست
پس ز راه عرش
در
فرش آمدست
چند تن
در
گاو مي نگريستند
جمله بر پشتي او ميزيستند
جمله شب
در
نفير و آه بود
پيش آن پل شد که پيش راه بود
با عصا
در
دست پشتي چون کمان
گفت اي شهزاده الب ارسلان
از همه سود و زيان
در
پيش و پس
مر يتيمان مرا اين بود بس
گفت اين هفتاد گاو اي پير زال
در
عوض بستان که هست اين از حلال
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روي بر خاک و
در
دل باز کرد
گرچه مرد ملک و مالي آمدم
در
پناه پير زالي آمدم
گر نبودي رحمت آن پادشاه
باز ماندي تا ابد
در
قعر چاه
بود اول رحمت آن شهريار
اين دعا با او
در
آخر گشت يار
ديد طفلي را مگر سفيان پير
بلبلي را
در
قفس کرده اسير
بلبل آنجا خويشتن را ممتحن
در
قفس ميزد بسي بي خويشتن
کار مهرش تا بجان ميساخت او
تا که جان
در
راه مهرش باخت او
در
ترازو هيچ چيز از هيچ جاي
نيست بيش از خلق با خلق خداي
پس زفان بگشاد
در
مجمع نظام
گفت خوردم اين سه نوباوه تمام
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن
در
گوشه بنشست فرد
چارصد دلبر بيک ره تاختند
خويش را
در
پيش آب انداختند
برگرفت از آب و
در
پيشش نهاد
پيش فرعون جفا کيشش نهاد
صفحه قبل
1
...
1872
1873
1874
1875
1876
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن