نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
گفت بودم
در
شکم نه ماه من
بردم از روزن بروزي راه من
گفت من قرب دو سال اي کوربين
بوده ام
در
گاهواره همچنين
مرد عاجز گشت ازو حيران بماند
زان سخن انگشت
در
دندان بماند
آنچنان سر سبزئي
در
برخ بود
کز سوادش چهره دين سرخ بود
گرچه بسياري دعا گفت آن زمان
هيچ اثر پيدا نيامد
در
جهان
خواست شد خلقي
در
آن تنگي هلاک
رفت موسي گفت اي داناي پاک
زين سخن موسي چنان
در
تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
چون خليل آن يکدمي خفت اي عجب
در
پسر کشتن فتاد او زين سبب
سال و مه خون ميخوري
در
حرص و آز
مي نهي اين را لقب عمري دراز
وي عجب از هيبت اين کار تو
ميگريزي
در
پس ديوار تو
چون کشنده گشت فارغ از گناه
دست محکم کرد
در
فتراک شاه
شاه گفتش چون برستي از خطر
پاي
در
ره نه چه ميخواهي دگر
از خودم گر دور گرداني بزور
زنده انگارم که
در
کردي بگور
من کنون آزاد کرد اين درم
تا که جان دارم از اين
در
نگذرم
چون بدست تست جان را زندگي
مانده ام دل مرده
در
افکندگي
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان يک يک ميستانم
در
تعب
تو برو کز خوف کار آگه نه
در
عزا بنشين که مرد ره نه
دفن ميکردند مردي را بخاک
شد حسن
در
بصره پيش آن مغاک
دل چه بندي
در
جهان جمله رنگ
کاخرش اينست يعني گور تنگ
گر دمي خواهي زدن
در
پرده
با کسي زن کو ندارد مرده
چون تو پرسودا دماغي مي بري
صرصري
در
ره چراغي مي بري
گر بميرد اين چراغت ناگهي
ره بسر نابرده افتي
در
چهي
گر چراغ مرده را جوئي بسي
در
همه عالم نشان ندهد کسي
هر چراغي را که بادي
در
ربود
گر بسي بر سر زني از وي چه سود
مرگ را بر خلق عزم جازمست
جمله را
در
خاک خفتن لازمست
تا همه خلق جهان را تن به تن
در
نخوابانم بخون چون خويشتن
چون ترا مرگست و آتش پيش
در
ظلم تا چندي کني زين بيشتر
مرگ گوئي نيست جانت را تمام
کاتشيش از ظلم
در
بايد مدام
آب بسيار آن يکي
در
شير کرد
حق تعالي گاو را تقدير کرد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله
در
يکبار آبش برده بود
آب چون بر شير بيش از پيش کرد
جمع کرد و گاو را
در
پيش کرد
تا که
در
تن بود جايش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نيست قدري پيش دوست
يوسف جان
در
حريم خاص اوست
برد يک تن زان چهل کس کوزه گر
برگشاد او يک دکان پر کوزه
در
گرچه کوزه بشکني گل بشکند
در
حقيقت مرد را دل بشکند
اين بسي زان سخت تر
در
کل باب
کز دعائي خلق را دادي بآب
صد هزارن بي سر و بن را بخواند
جمله را
در
کشتي حيرت نشاند
جمله را بگسست
در
دريا نفس
از همه با سر نيامد هيچ کس
با چنان بسطي که بودي حاصلش
آن چنان بيمي فتادي
در
دلش
کاي ز کل خلق نيکو بخت تر
در
جهان چه چيز ديدي سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در
سقر ديدن پدر را سخت بود
گر بسي سختي و پيچاپيچ بود
در
بر جان دادن آنها هيچ بود
چون چنين
در
کار مشکل مانده
روز و شب بهر چه غافل مانده
تو بتن ساکن تري از کوه قاف
ليک از دل همچو بحري
در
طواف
عرش بر دوش است و پايم بر هواست
طاقت اين
در
همه عالم کراست
آنچنان باري زبر
در
زير هيچ
چون توان استاد خوش بي پيچ پيچ
در
چنين معرض که هستم من بپا
کژنشين و راست گو کو کيميا
چون ملايک
در
زمين و آسمان
بسته دارند از پي مردم ميان
جمله دل
در
خدمت او باختند
خويشتن را خادم او ساختند
دايما
در
طاعت حق حاضرند
با دلي پرخون و جاني ناظرند
صفحه قبل
1
...
1871
1872
1873
1874
1875
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن