نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
سر بسر سرگشتگان
در
کار او
تو چنين آزاد از اسرار او
چند گويم هر که مرد دين بود
در
دلش يک ذره درد اين بود
گفت اي
در
پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
صعقه
در
جان عالم افکني
کل موجودات را بر هم زني
مهر و مه را روي گرداني سياه
اختران را افکني
در
خاک راه
باز از صور دوم
در
هر دو کون
جامه پوشي يک بيک را لون لون
آنچ ازين صورت رود
در
کار و بار
ميکند شرحش قيامت آشکار
گفت اي از خويشتن سير آمده
همچو گربه
در
صف شير آمده
تو که از عالم نباشي خردلي
چون رس آخر تو
در
بي اولي
من که
در
پاي دو کون افتاده ام
صور بر لب منتظر استاده ام
چون شوم فارغ ز چندان رستخيز
لرزه بر من افتد و من
در
گريز
در
عظيمي يک ملک همتاش نيست
از شگرفي پا و سر پيداش نيست
وي عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغي شود
در
پيشگاه
کرد
در
کشتي يکي گبري نشست
موج برخاست و شد آن کشتي ز دست
موج چون هم مرد کش هم سرکش است
در
چنين موجي چه جاي آتش است
کشتئي آورد
در
دريا شکست
تخته زان جمله بر بالا نشست
هر دو تن از هول دريا اي عجب
در
تحير باز مانده خشک لب
در
قيامت نيز اين غوغا بود
يعني آنجا نه تو و نه ما بود
پس زفان
در
خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندي کني بر خود نگاه
گه شوي مشغول
در
انگشتري
خود پرستي تو و يا خدمت گري
چون چنين تو عاشق خويش آمدي
بهر خدمت از چه
در
پيش آمدي
گرچه خود را سخت بخرد ميکني
در
حقيقت خدمت خود ميکني
هر که او
در
لطف ما پرورده شد
از خيال قهر ما آزرده شد
با ادب
در
پيش سلطان تن زدن
سخت تر باشد ز صد گردن زدن
روز و شب
در
قهر ميسوزد مدام
وانگهم پرورده لطفست نام
از زفان من بگو با کردگار
کو فکندي
در
جهانم بي قرار
کردي آواره ز خان و مان مرا
آتشي انداختي
در
جان مرا
آتش تو گرچه
در
جانم خوشست
بر جگر بي آبيم زان آتشست
گفت اي شيخ آنچه گفتم بيشکي
گر بگوئي بو که
در
گيرد يکي
رفت شبلي از برش گريان شده
در
تحير مانده سرگردان شده
چون برون رفت از
در
آن خانه زود
دادش آواز از پس آن ديوانه زود
من نخواهم خواست از حق هيچ چيز
زآنکه با او
در
نگيرد هيچ نيز
چون ز جان سير آيد او
در
درد کار
گرسنه گردد بجانان بي قرار
گفت يارب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من
در
جهان
همچنان
در
دشت مي شد يک تنه
پيشش آمد پير گرگي گرسنه
سير شد امشب شکم بي نان مرا
نيست نان
در
خوردتر از جان مرا
اين دمم باگرگ کردي
در
جوال
هين رهائي ده مرا زين بدفعال
خواجه
در
شهر ما ديوانه شد
وز خرد يکبارگي بيگانه شد
بود پنجه سال تا ديوانه بود
در
زفان کودکان افسانه بود
پاي
در
مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
زانکه من
در
رفته ام بسيار هم
کرده ام چون تو بسي اين کار هم
هم نمازي بودم و هم حق پرست
تا ثريدي اين چنينم
در
شکست
پاي
در
نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتي که پيوستت دهند
اي مفاتيح جهان
در
دست تو
حامل عرشي و کرسي پست تو
ور عنان باد پيچي يک دمي
کي نسيم خوش جهد
در
عالمي
من چو خود سرگشته کار خودم
روز و شب
در
درد و تيمار خودم
تو برو کاين
در
ز من نگشايدت
جز درون خويشتن نگشايدت
هر که رزاقي نديد از پيشگاه
هست او
در
شرک نيست او مرد راه
کانکه او دارنده جان و جهانست
گفت روزي همه
در
آسمانست
گفت دايم پاي
در
دامن ترا
روزئي مي نايد از روزن ترا
صفحه قبل
1
...
1870
1871
1872
1873
1874
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن