نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
از بسياري که راز
در
دل داريم
بسيار بگفتيم و نگفتيم يکي
در
ظلمت ازان گريخت چون مردم چشم
يعني که بسي نور الاهي دارد
چون جان و جهان ز خويش کردم خالي
خضر آب حيات خواست
در
جامم ريخت
هر چند که آفتاب
در
دل دارم
همچون گردون بر طبقي بنهادم
در
گوشه غم با دل سودايي خويش
بردم سبق از جهان به تنهايي خويش
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
جان نيز
در
انوار تجلي بنماند
چون نيست کسي که راز من بنيوشد
در
دل کشتم تا همه با او گويم
تا روي چو آفتاب دلدار بتافت
در
يک تابش جمله اسرار بتافت
گفتم: همه کار
در
عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذره اي کار بتافت
جانا! جانم مي زند از معني موج
ليکن چه کنم چو مي نيايد
در
گفت؟
در
هر سخني که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سر کردم
بس
در
يقين که مي بسفتم با تو
آگاه شوي که من نخفتم با تو
جانم
در
اين قلزم بي پايان سفت
عقلم گل اين طارم سرگردان رفت
درياي عجايب است
در
سينه من
ليکن چه کنم که يک عجايب بين نيست
عالم که امان نداد کس را نفسي
خوابيم نمود
در
هوا و هوسي
ماييم به صد هزار غم رفته به خاک
پيدا شده
در
جهان و بنهفته به خاک
عطار به درد از جهان بيرون شد
در
خاک فتاد و با دلي پر خون شد
مصيبت نامه عطار
عاجزم وز خان و مان افتاده ام
بي سر و بن
در
جهان افتاده ام
در
دلم درديست ار درمانش هست
چاره کن چون رگي با جانش هست
جبرئيلش گفت راه خويش گير
در
سلامت رو صلاحي پيش گير
ياد آن بهتر که آرام آورد
مار را چون مور
در
دام آورد
ناگهي عيسي برانجا درگذشت
مار آمد پيش او
در
سر گذشت
آن همه دعوي که کردي از نخست
از چه افتادي چنين
در
دام سست
ليک چون بسيار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا
در
دام برد
چون بنام حق شدم
در
دام او
صد چو جان من فداي نام او
آن يکي
در
خواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهي تو ليلي را بخواه
چون ز ليلي گشت مجنون بي قرار
روز و شب
در
شهر ميگرديد خوار
گفت اگر
در
عشق باشد استوار
يکدمش با شهر گرديدن چکار
گفت ليلي هست او
در
عشق سست
نيست صحرا گشتن از عاشق درست
گفت ليلي نيست او
در
عشق زار
يک نفس با خواب عاشق را چه کار
تن فرو داد و چنان
در
کار شد
کز وجود خويشتن بيزار شد
دل ز دستش رفت و
در
خون محو گشت
جمله ليلي ماند مجنون محو گشت
در
نمازش اي عجب بي عمد او
ذکر ليلي آمدي الحمد او
تا بود يکذره از هستي بجاي
کفر باشد گر نهي
در
عشق پاي
عشق
در
خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوي عشق دست
تا بود يک ذره هستي
در
ميان
بر کناري از صفاي صوفيان
آن جوان
در
کار مرد آمد وليک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نيک
تو مرا
در
دام مرگ انداختي
کار من جمله ز برگ انداختي
در
حقيقت گرچه توکل آمدي
ليک اين ساعت همه ذل آمدي
گر شود ذل تو
در
کل ناپديد
تو بکلي کل شوي ذل ناپديد
کل کل
در
کل کلات آمده
بي صفت بي فعل و بي ذات آمده
هست صوفي مرد بي رنج آمده
پاي او ناگاه
در
گنج آمده
ليک جد و جهد مي بايد ترا
تا
در
اين گنج بگشايد ترا
زانکه
در
راهي که سلطانان گنج
گنجها ديدند بي رنج و برنج
زانکه
در
راهي که گنج آنجا نهند
هيچ نبود شک که رنج آنجا نهند
ر تو
در
راهي دگر پوينده
گنج نيست آنجا که تو جوينده
در
رهي رو کان نشانت داده اند
جهد کن تا سر بدانت داده اند
جهد ميکن روز و شب
در
کوي رنج
بو که ناگاهي ببيني روي گنج
در
دو عالم بس بود آن يک نظر
ور دگر خواهي دگر باشد دگر
رهروان رفتند پيش گنج باز
در
مقامر خانه تو شش پنج باز
صفحه قبل
1
...
1869
1870
1871
1872
1873
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن