نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
هر چند که بي نفس زدن زنده نيم
تا
در
نگري به يک نفس کشته شوم
شمع آتش را گفت که طبعي که تراست
در
شيب مرا مسوز چون بالا خواست
آتش گفتش که هست بالاي تو راست
گر
در
شيبت بسوزم آن هم بالاست
با هر که درين واقعه فرياد کنم
سر برد و آتشي نهد
در
دهنم
شمع آمد و گفت: من نيم عهد شکن
يک ذره نبود بي وفايي
در
من
شمع آمد و گفت: مي بر افروزندم
تا کشتن و سوختن
در
آموزندم
در
واقعه خويش چو حلاجم من
آويخته و سوخته و کشته زار
شمع آمد و گفت: کيست گمراه چو من
در
حلق طناب مانده ناگاه چو من
چون
در
سرم آتش است و بر پايم بند
هرگز نبود کار مرا پاي و سري
چون
در
آتش تشنگيم مي نکشد
زان مي گريم تا دهنم تر گردد
شمع آمد و گفت:جان غم کش دارم
تن
در
آتش حال مشوش دارم
شمع آمد و گفت:رخت رفتن بستم
در
آتش سوزنده به جان پيوستم
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
کافتاد ز خلق آتشي
در
فرقم
چون زار نسوزم و نگريم بر خويش
آتش بر فرق و ريسمان
در
حلقم
تا
در
سر من نشست ناگه آتش
گويي تو که دل بود که از من برخاست
شمع آمد و گفت:آمده ام شب پيماي
تا بو که از آتش برهم
در
يکجاي
شمع آمد و گفت:آن عشقم همه شب
در
بوته امتحان عشقم همه شب
من هر ساعت سري دگر
در
بازم
تو ره نبري به سر که يک سر داري
شمع آمد و گفت: بنده مي بايد بود
در
سوز ميان خنده مي بايد بود
سر مي ببرند هر زمانم
در
طشت
پس مي گويند زنده مي بايد بود
شمع آمد و گفت: کار بايد کردن
تا
در
آتش بر بفرازم گردن
شمع آمد و گفت: تا مرا يافته اند
در
تافتنم به جمع بشتافته اند
کمتر باشد ز ريسماني که مراست
آن نيز
در
اندرون من بافته اند
هر لحظه رهي که مي روم چون خامم
زان
در
آتش گرفته ام از سر باز
شمع آمد و گفت:
در
بلا بايد سوخت
وز آتش سر بر سر پا بايد سوخت
گفتم: هوس سوز
در
افتد به سرم
اکنون باري ز سر درآمد سوزم
اي کاش سرم مي ببريدي هر دم
تا بر زانو نهادمي
در
غم خويش
شمع آمد و گفت: دوربين بايد بود
در
زخم فراق انگبين بايد بود
مي خندم و باز آب حسرت
در
چشم
يعني که چو جان دهي چنين بايد بود
شمع آمد و گفت: دائما
در
سفرم
مي سوزم و مي گدازم و مي گذرم
بخت بد من چو رشته
در
کارم کرد
بنگر که ازين رشته چه آيد به سرم
از بس که عسل بخوردم از بي خبري
در
من افتاد آتش و بسيار افتاد
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه
در
سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر
در
گذرد سهل بود
اين است بلا کز سرم آتش بگذشت
شمع آمد و گفت: چون درآمد آتش
سر
در
آتش چگونه باشم سرکش
هر اشک که بود با کنار آوردم
يعني همه نقد
در
ميان خواهم داشت
شمع آمد و گفت: گه دلم مرده شود
گه
در
سوزم عمر به سر برده شود
چون
در
دهن آب گرمم آيد بي دوست
بر روي ز باد سردم افسرده شود
ناگفتنيي نگفته ام
در
همه عمر
پس از چه سبب زبان من مي ببرند؟
پروانه به شمع گفت: اي
در
سر سوز
هر لحظه مرا به شيوه ديگر سوز
هر لحظه سري دگر برآري
در
سوز
اي شمع برو که سرسري مي سوزي
چون تو سر زندگي نداري اينجا
در
پاي تو مردم و شدم پيش از تو
کاتش بسرم چو اشک
در
پاي افتاد
سر مي فکنندم که سر افکنده مباش
با اين همه گرچه نيست با جان بازي
در
عشق تو کس نيست به جانبازي من
پروانه به شمع گفت: غم بيشستي
گر سوز من و تو را نه
در
پيشستي
گر چرخ فلک چو آسيا مي گردد
غم نيست که ميخ آسيا
در
دل ماست
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست اين عظمت
در
سر ما
شد
در
همه آفاق علم شيوه ما
پر شد ز وجود تا عدم شيوه ما
در
هشت بهشت بوي مشک افتادست
زين رنگ که بر رگوي ما پيدا شد
صد
در
به اشارتي بسفتيم و شديم
صد گل به عبارتي برفتيم و شديم
صفحه قبل
1
...
1868
1869
1870
1871
1872
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن