167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • تا هيچ چو شمعت سرو کار خويش است
    گردن زدني بهر سرت در پيش است
  • سر در ره عشق باز زيرا که چو شمع
    تا خواهد بود يک سرت سوختني است
  • تا تو به بلاي عشق تن در ندهي
    هرگز نرسي به وصل آن سروسهي
  • مي سوز چو شمع و صبر مي کن در سوز
    آخر چو بسوزي برهي يا نرهي
  • چون شمع به يک نفس فرو مرده مباش
    در کوي هوس عمر بسر برده مباش
  • در عشق چو شمع با خطر نتوان زيست
    چون شمع شدي نيز به سر نتوان زيست
  • در عشق چو شمع سوز بايد آورد
    پس روي به دلفروز بايد آورد
  • در گريه و سوز و سر بريدن باري
    با شمع شبي به روز بايد آورد
  • شايد که ببرند زبانش که به قطع
    تا در دهن گاز نشد راز نگفت
  • بس شب که چو شمع با سحر بايد برد
    در هر نفسي سوز دگر بايد برد
  • گفتم:شمعا!چون همه شب در کاري
    از گرمي کار و بار برگي داري
  • در سوختن و بريدن افکندي سر
    با خويش همانا که سري داشته اي
  • چون شمع دمي نبود خشنود از خويش
    در سوز برآورد بسي دود از خويش
  • شمع از در جمع چون درآمد حالي
    گفتم که ترا کار برآمد حالي
  • گر آتش سوزنده در افتاد به تو
    شکر ايزد را کان به سرآمد حالي
  • اين طرفه که در مغز وي افتاد آتش
    روغن همه از پوست برون مي آيد
  • اي شمع!تويي علي اليقين دشمن تو
    خود را کشتي خون تو در گردن تو
  • اي شمع! چو از آتش افسر کردي
    تا دست به گردن بلا در کردي
  • اي شمع! چو توهيچ کس آشفته نديد
    در سوز يکي مست جگر تفته نديد
  • هرگز چشمي در همه آفاق چو تو
    يک سوخته ز سر برون رفته نديد
  • اي شمع! مگر چنان گمانت افتادست
    کاتش ز زبان در دل و جانت افتادست
  • هر دم گويي در دلم آتش افتاد
    اين چه سخني است کز زبانت افتادست
  • اي شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد
    و اشکت همه دامن توتر خواهد کرد
  • در شمع نگاه کن که جان مي سوزد
    وز آتش دل همه جهان مي سوزد
  • شمع است که همچو سرکشي مي خندد
    وز بي خبري در آتشي مي خندد
  • پس مي گريد جمله شب در غم صبح
    برگريه او صبح خوشي مي خندد
  • در خنده بي فايده او منگر
    بنگر چه بلا بر سر او مي گذرد
  • اي آتش شمع سوز ناساز مشو
    در شمع سرافروز و سرافراز مشو
  • در صحبت شهد خام بودي مي سوز
    چون محرم او نيامدي سر مي زن
  • در عشق تو عقل و سمع مي بايد باخت
    مردانه ميان جمع مي بايد باخت
  • من غرقه خون چو لاله سير آبي
    سر در آتش چو شمع مي بايد باخت
  • چون شمع ز سوختن دمي دم نزنم
    تا دست در آن کمندپرخم نزنم
  • جانا من برخاسته دل شمع توام
    گر بنشاني مرا بميرم در حال
  • در اشک خود از فرقت آن يار که بود
    غرقه شدم از گريه بسيار که بود
  • دل بي غم دلفروز نتوان آورد
    جان در طلبش به سوز نتوان آورد
  • دي مي گفتم دست من و دامن او
    چون خون من او بريخت در گردن او
  • سررشته بسي جسته و آخر چون شمع
    سر رشته خود يافته در آتش باز
  • اي شمع!کسي که چون تو آغشته بود
    در علت و درد خويش سرگشته بود
  • اي شمع جهان فروز! در هر نفسي
    از پرتو تو بسوخت پروانه بسي
  • چون شمع يک آغشته تنها بنماي
    در سوز به روز برده شب ها بنماي
  • گر مي گريم به زاري زار رواست
    تا غسل کنم که کشتنم در پيش است
  • همچون موسي ز مادر افتاده جدا
    وانگاه بمانده آتشي در دهنم
  • زين آتش تيز در عجب مانده ام
    تا اشک چگونه مي نسوزد عجب است
  • شمع آمد و گفت: از تن سرکش خويش
    سر مي بينم فکنده در مفرش خويش
  • از هستي خويش مانده ام در آتش
    تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
  • شمع آمد و گفت:در دلم خون افتاد
    کز پرده ز بيم سوز بيرون افتاد
  • شمع آمد و گفت: عزت من بنگر:
    در زير نهاده شمعدان طشتي زر
  • شمع آمد و گفت:در دلم خونم سوخت
    کاتش همه شب درون و بيرونم سوخت
  • اي طرفه که آتشي که در سر دارم
    چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
  • شمع آمد و گفت:هر زمان چون قلمم
    گاز از سرکين سرافکند در قدمم