167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • سستي طالع زبس افسردگي در بار داشت
    نام ما هم سر بسنگ آمد زدامان نگين
  • (بيدل) از گل کردن نامش گريبان ميدرد
    نقش چون تار نظر در چشم حيران نگين
  • آنقدر کاهيدم از درد سخن کز پيکرم
    نال دارد پيرهن همچون قلم در آستين
  • وضع آسايش رواج عالم هشيار نيست
    پنجه اهل کرم خفته است کم در آستين
  • بي قناعت کيسه حرصت نخواهد پرشدن
    تا بکي چو نمار ميگردي شکم در آستين
  • پير گشتي غافل از قطع تعلقها مباش
    صبح دارد از نفس تيغ دودم در آستين
  • تا برنگ مدعا دست هوس افشانده ام
    کرده ام (بيدل) گلستان ارم در آستين
  • از وبال بي پريها چون غبار آسوده ايم
    در پناه سايه دست دعاي سوختن
  • نعل در آتش نميباشد سپند بزم ما
    ليک اندک وجد ميخواهد نواي سوختن
  • لاله اين گلستان چندان نشاط آماده نيست
    کاسه داغيست در دست گداي سوختن
  • گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمري
    در وداع وهم دارد رقص تحسين انجمن
  • ما حريفان جهدها داريم و تنها ميرويم
    از گروتا زيست در هر خانه زين انجمن
  • کي شود و هم تعلق مانع وارستگان
    آب اگر در جوي شمشير است ميباشد روان
  • چون جرس از تهمت آسودگيها فارغم
    يک گره در سينه ما نيست بي مشق فغان
  • گردباد آئينه اقبال خار و خس بس است
    در ضعيفيهاست سر گردانيم بختي روان
  • چون سپندم عافيت سوداي بازار گداز
    سرمه بستم در گره گر ناله ئي کردم زيان
  • جوهر پرواز من پر بي نشان افتاده است
    کاش رنگم در پر طاوس بندد آشيان
  • بزم در خون ميطپد از پرتو بيتابيم
    همچو شمعم تير شوق کيست مغز استخوان
  • ريزش اشکم چو شمع از کيسه آهست و بس
    ميشمارم سبحه تا زنار دارم در ميان
  • عبرت آلود است سير اينچمن هشيار باش
    در غبار رنگ هر گل چشمکي دارد خزان
  • ارباب رنگ يکسر زنداني لباس اند
    بي دام نيست طاوس در عالم پريدن
  • در قيد جسم تا کي افسرده بايدت زيست
    ايدانه سبز بختيست از خاک سر کشيدن
  • در کاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
    اين اشک بي فغان نيست از درد ناچکيدن
  • ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازکست
    غنچه قبا بخاک داد در غم باز دوختن
  • در همه حال نيستي است چاره گر شکست دل
    قابل زخم شيشه نيست غير گداز دوختن