167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • گل گفت که چند اوفتم در پستي
    بيرون تازم با سپري از مستي
  • گل گفت:گلابگر چو تابم ببرد
    در زير جليل غنچه خوابم ببرد
  • گل گفت: منم فتاده صد کار امروز
    در آتش و خون مانده گرفتار امروز
  • چه بر سر آتشم نشانيد آخر
    در پاي تمامست مرا خار امروز
  • چون مي نالد بلبل عاشق بر من
    شک نيست در آن که جامه شق خواهم کرد
  • افکند گلابگر ز بيدادگري
    صد خار جفا در ره گلبرگ طري
  • در مدت يک هفته به صد دست بگشت
    زان هر نفس از دست دگر مي خيزد
  • چون خنده گل ز غنچه بس زيبا بود
    در تاخت صبا و دهنش پرزر کرد
  • بشکفت به صد هزار خوبي گل مست
    وز رعنايي جلوه گري در پيوست
  • وآخر چو نديد در جهان جاي نشست
    ننشست ز پاي و مي بشد دست به دست
  • گل گفت: آخر در که توانم پيوست
    بشکفتن من ريختن پيوسته
  • گل گفت که در خاک چرا ننشينم
    چون از زر خود دست تهي (مي)بينم
  • زر بر کف دست داشتم باد بريخت
    در خاک فتاده ام زرم مي چينم
  • چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
    در پوست نگنجيد و ز شادي بشکفت
  • در غنچه نگاه کن که چون مي جوشد
    پيکانش نگر که همچو خون مي جوشد
  • رازي که صبا به گوش گل در مي گفت
    امروز به بلبل آن همه باز رسيد
  • آن نقد نگر که در ميان دارد گل
    يعني که کنار زرفشان دارد گل
  • گل مي خندد که زعفران خورد بسي
    شک نيست در آن که زعفران دارد گل
  • چون در پس پرده يار با مابنشست
    از پرده دريدن تو ترسم اي صبح
  • اي صبح! هزار پرده در پيش انداز
    وان جمله بدين عاشق دل ريش انداز
  • تا دور ز رويت من سرمست امشب
    در گردن مقصود کنم دست امشب
  • اي صبح! اگر طلوع خواهي کردن
    در کشتن من شروع خواهي کردن
  • اي صبح! جهان فروز عالم تو نيي
    در خنده زدن شکر فشان هم تو نيي
  • گر صبح شبي واقعه من ديدي
    در پرده شدي پرده من ندريدي
  • دردا که هنوز در دهن داشت سخن
    خود صبح برآمد و فروشد روزم
  • با عشق تو جان خويش در خواهم باخت
    با گريه بهم خون جگر خواهم باخت
  • تا چند ز سوداي تو در سوز و گداز
    چون شمع آرم به روز شبهاي دراز
  • خوني که ز تو در جگرم مي گردد
    مي جوشد و گرد نظرم مي گردد
  • جان پيش رخت نثار خواهم آورد
    دل در غمت استوار خواهم آورد
  • چون شمع سري هزار خواهم آورد
    پيشت همه در کنار خواهم آورد
  • در عشق تو از نفع و ضرر ننديشم
    چون شمع ز سوز پا و سر ننديشم
  • گر چون شمعم پاي بر آتش چه عجب
    زيرا که چو شمع سر در آتش دارم
  • چون شمع اگر زار بگريم بر خويش
    در حال سر اندر قدمم اندازي
  • تا ديده ام از دور ترا شمع توام
    زان در دهن آب گرمم آمد بي تو
  • در راه غم تو جسم و جوهر بنماند
    ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند
  • من چون شمعم که در فراق رخ يار
    شب مي سوزم به روز مي ميرم زار
  • دل در غم عشق دلفروزم همه شب
    وز آتش دل ميان سوزم همه شب
  • تا آتش عشق او برافروخت مرا
    در اشک چو شمع غرقه مي سوخت مرا
  • با دل گفتم که راه دلبر گيرم
    چون راه به پاي شد ز سر در گيرم
  • واکنون که چو شمع ره به پاي آوردم
    در سوز بمردم چه ره از سر گيرم؟
  • شمعم که غذاي من ز من خواهد بود
    در چنبر حلق من رسن خواهد بود
  • شمعم که چنين زار و نزار آمده ام
    در سوختن و گريه زار آمده ام
  • گر مي سوزم مرا مکن چندين عيب
    کاتش دارم چو شمع دايم در جيب
  • چون شمع تني سوخته جاني خسته
    اميد گسسته اشک در پيوسته
  • نايافته نور صدق يک دم چون شمع
    گم کرده سررشته در آتش چون شمع
  • در خفيه بسوختم بسي بي آتش
    هرگز که چنين سوخت کسي بي آتش
  • آن مي خواهم چو شمع در عمر دراز
    کز سينه برآرم نفسي بي آتش
  • پيوسته ز عشق جان و تن مي سوزم
    در درد فراق خويشتن مي سوزم
  • در سوز مصيبت فراق تو چو شمع
    بر خويش گريستن خوشم مي آيد
  • در عشق کسي درست آيد که چو شمع
    از پاي درآمد و به سر بيرون شد