نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
گل گفت که چند اوفتم
در
پستي
بيرون تازم با سپري از مستي
گل گفت:گلابگر چو تابم ببرد
در
زير جليل غنچه خوابم ببرد
گل گفت: منم فتاده صد کار امروز
در
آتش و خون مانده گرفتار امروز
چه بر سر آتشم نشانيد آخر
در
پاي تمامست مرا خار امروز
چون مي نالد بلبل عاشق بر من
شک نيست
در
آن که جامه شق خواهم کرد
افکند گلابگر ز بيدادگري
صد خار جفا
در
ره گلبرگ طري
در
مدت يک هفته به صد دست بگشت
زان هر نفس از دست دگر مي خيزد
چون خنده گل ز غنچه بس زيبا بود
در
تاخت صبا و دهنش پرزر کرد
بشکفت به صد هزار خوبي گل مست
وز رعنايي جلوه گري
در
پيوست
وآخر چو نديد
در
جهان جاي نشست
ننشست ز پاي و مي بشد دست به دست
گل گفت: آخر
در
که توانم پيوست
بشکفتن من ريختن پيوسته
گل گفت که
در
خاک چرا ننشينم
چون از زر خود دست تهي (مي)بينم
زر بر کف دست داشتم باد بريخت
در
خاک فتاده ام زرم مي چينم
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در
پوست نگنجيد و ز شادي بشکفت
در
غنچه نگاه کن که چون مي جوشد
پيکانش نگر که همچو خون مي جوشد
رازي که صبا به گوش گل
در
مي گفت
امروز به بلبل آن همه باز رسيد
آن نقد نگر که
در
ميان دارد گل
يعني که کنار زرفشان دارد گل
گل مي خندد که زعفران خورد بسي
شک نيست
در
آن که زعفران دارد گل
چون
در
پس پرده يار با مابنشست
از پرده دريدن تو ترسم اي صبح
اي صبح! هزار پرده
در
پيش انداز
وان جمله بدين عاشق دل ريش انداز
تا دور ز رويت من سرمست امشب
در
گردن مقصود کنم دست امشب
اي صبح! اگر طلوع خواهي کردن
در
کشتن من شروع خواهي کردن
اي صبح! جهان فروز عالم تو نيي
در
خنده زدن شکر فشان هم تو نيي
گر صبح شبي واقعه من ديدي
در
پرده شدي پرده من ندريدي
دردا که هنوز
در
دهن داشت سخن
خود صبح برآمد و فروشد روزم
با عشق تو جان خويش
در
خواهم باخت
با گريه بهم خون جگر خواهم باخت
تا چند ز سوداي تو
در
سوز و گداز
چون شمع آرم به روز شبهاي دراز
خوني که ز تو
در
جگرم مي گردد
مي جوشد و گرد نظرم مي گردد
جان پيش رخت نثار خواهم آورد
دل
در
غمت استوار خواهم آورد
چون شمع سري هزار خواهم آورد
پيشت همه
در
کنار خواهم آورد
در
عشق تو از نفع و ضرر ننديشم
چون شمع ز سوز پا و سر ننديشم
گر چون شمعم پاي بر آتش چه عجب
زيرا که چو شمع سر
در
آتش دارم
چون شمع اگر زار بگريم بر خويش
در
حال سر اندر قدمم اندازي
تا ديده ام از دور ترا شمع توام
زان
در
دهن آب گرمم آمد بي تو
در
راه غم تو جسم و جوهر بنماند
ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند
من چون شمعم که
در
فراق رخ يار
شب مي سوزم به روز مي ميرم زار
دل
در
غم عشق دلفروزم همه شب
وز آتش دل ميان سوزم همه شب
تا آتش عشق او برافروخت مرا
در
اشک چو شمع غرقه مي سوخت مرا
با دل گفتم که راه دلبر گيرم
چون راه به پاي شد ز سر
در
گيرم
واکنون که چو شمع ره به پاي آوردم
در
سوز بمردم چه ره از سر گيرم؟
شمعم که غذاي من ز من خواهد بود
در
چنبر حلق من رسن خواهد بود
شمعم که چنين زار و نزار آمده ام
در
سوختن و گريه زار آمده ام
گر مي سوزم مرا مکن چندين عيب
کاتش دارم چو شمع دايم
در
جيب
چون شمع تني سوخته جاني خسته
اميد گسسته اشک
در
پيوسته
نايافته نور صدق يک دم چون شمع
گم کرده سررشته
در
آتش چون شمع
در
خفيه بسوختم بسي بي آتش
هرگز که چنين سوخت کسي بي آتش
آن مي خواهم چو شمع
در
عمر دراز
کز سينه برآرم نفسي بي آتش
پيوسته ز عشق جان و تن مي سوزم
در
درد فراق خويشتن مي سوزم
در
سوز مصيبت فراق تو چو شمع
بر خويش گريستن خوشم مي آيد
در
عشق کسي درست آيد که چو شمع
از پاي درآمد و به سر بيرون شد
صفحه قبل
1
...
1866
1867
1868
1869
1870
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن