167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • تا غمزه به خون دل من بگشادي
    در زلف تو بسته است نگونساري من
  • تا در سر زلفت خم و تاب افکندي
    اين سوخته را دل به عذاب افکندي
  • چون مشک خط تو سايه ور مي افتد
    خورشيد به زير سايه در مي افتد
  • بيچاره دل من که غم جانش نيست
    در درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
  • گفتم که سر زلف تو دستش نيست
    در درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
  • گر لعل لب تو در شهوارم داد
    زلف تو ز پي شکست بسيارم داد
  • با لعل لب تو کار ما چون زر بود
    زلفت به ستيزه تاب در کارم داد
  • چون کار من از لب تو مي نگشايد
    دل در سر زلف تو چرا بايد بست
  • هر روز سر زلف تو کاري نهدم
    در حلقه خويش با کناري نهدم
  • چشم تو که خار مژه در جان شکند
    هر لحظه ز مژگان تو خاري نهدم
  • تير مژه چون کشيده اي در رويم
    دل خود بردي بيا وبرجانم زن
  • هم زلف تو از برون دل در تاب است
    هم خط تو چشمه دل سيراب است
  • در من نگر و گره بر ابروي مزن
    کز ابرويت گره برين کار افتاد
  • زلف تو به هم در اوفتاده عجب است
    گه سرکش و گاه سر نهاده عجب است
  • جانا! مژه من است در آب مدام
    تير مژه تو آب داده عجب است!
  • چشم خوش تو که مذهب عبهر داشت
    بس شور که هر مژه او در سر داشت
  • من مي خواهم که راه گيرم در پيش
    از غمزه چشم رهزنت مي ترسم
  • از زلف تو دل چو در عقابين افتاد
    نقدش همه از نزگس تو عين افتاد
  • بيمارستان چشم بيمار ترا
    در زلف چو زنجير تو بس ديوانه است
  • بر هم زده اي همه جهان در نفسي
    آخر که جهان به دست تو باز دهد؟
  • از تنگي پسته مغز را گنج نبود
    از پوست بجست و بر در بسته بماند
  • گويند که در مه نرسد هرگز مور
    اي مور! به ماه چون رسيدي آخر؟
  • گفتم: ز خط تو بوي خون مي آيد
    وز خط تو عقل در جنون مي آيد
  • يارب چه خط است اين که در آوردي تو
    تا دست به بيداد برآوردي تو
  • تا خط تو پشت بر قمر آوردست
    عقل از دل من روي به در آورد ست
  • گفتم:«به خطي سرخ بر آن زير نويس »
    رويش به خطي سبز در آن زير نوشت
  • از عشق خط تو سرنگون مي گردم
    وز خال تو در ميان خون مي گردم
  • مي خواستم از پسته سبزت شکري
    تو بر در بسته خط نوشتي مارا
  • من در عوض يک شکر از پسته تو
    دل دادم نقد و قلب مي نستاني
  • چشمت که سبق به دلربائي او راست
    در خون ريزي کام روائي او راست
  • کس مثل تو در جهان جان ماه نيافت
    همتاي تو يک دلبر دلخواه نيافت
  • جانا! سخن از دهان تنگت گفتن
    کاري است که انديشه در او راه نيافت
  • در چاه زنخدان تو مي خواهم مرد
    وز چشمه حيوان تو مي خواهم زيست
  • گفتم:«شکري از دهنت، در گذري
    ناگه ببرم تا که بيابم دگري »
  • گفتم:«شکري » گفت که تعجيل مکن
    بشنو سخني که در دهن دارم من
  • هر شور که در جهان ز چشم خوش اوست
    با شيريني لبش بدل خواهد کرد
  • عشقش ز وجودم عدمي مي سازد
    در هر نفسيم ماتمي مي سازد
  • جانا چو برت حرير مي بينم من
    دل در غم او اسير مي بينم من
  • اي موي ميان! ميان چون موي ترا
    موئي است که در خمير مي بينم من
  • من بي سر و سامان تو خواهم آمد
    در کيش تو قربان تو خواهم آمد
  • جائي که چنان خط سيه رنگ آيد
    شک نيست که پاي حسن در سنگ آيد
  • بنشين تو و دست در کمر کن با ما
    تاما کمر تو از ميان برگيريم
  • برخاک درت پاي در آتش بودن
    خوشتر بودم کز دگري خوش بودن
  • در کينه من نشسته اي پيوسته
    زين کينه بجز دلم چه بر خواهد خاست
  • در عشق تو جز بلا و غم نايد راست
    شادي وصال بيش و کم نايد راست
  • کمتر باشد ز وعده اي در همه عمر
    عمرم بشد و آن تو هم نايد راست
  • آن دوستي يي کز تو مرا در جان است
    گر نيست چنانکه بود صد چندان است
  • تو ناقد عاشقاني و رويم زر
    آخر به زکات چشم در من نگري
  • گفتم که اگر دل تو يک رنگ آيد
    در بر کشيم گر چه ترا ننگ آيد
  • گفتم:«چو تنم ضعيف و لاغر باشد
    دل در برت از سنگ قوي تر باشد»