نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
تا غمزه به خون دل من بگشادي
در
زلف تو بسته است نگونساري من
تا
در
سر زلفت خم و تاب افکندي
اين سوخته را دل به عذاب افکندي
چون مشک خط تو سايه ور مي افتد
خورشيد به زير سايه
در
مي افتد
بيچاره دل من که غم جانش نيست
در
درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
گفتم که سر زلف تو دستش نيست
در
درد بسوخت و هيچ درمانش نيست
گر لعل لب تو
در
شهوارم داد
زلف تو ز پي شکست بسيارم داد
با لعل لب تو کار ما چون زر بود
زلفت به ستيزه تاب
در
کارم داد
چون کار من از لب تو مي نگشايد
دل
در
سر زلف تو چرا بايد بست
هر روز سر زلف تو کاري نهدم
در
حلقه خويش با کناري نهدم
چشم تو که خار مژه
در
جان شکند
هر لحظه ز مژگان تو خاري نهدم
تير مژه چون کشيده اي
در
رويم
دل خود بردي بيا وبرجانم زن
هم زلف تو از برون دل
در
تاب است
هم خط تو چشمه دل سيراب است
در
من نگر و گره بر ابروي مزن
کز ابرويت گره برين کار افتاد
زلف تو به هم
در
اوفتاده عجب است
گه سرکش و گاه سر نهاده عجب است
جانا! مژه من است
در
آب مدام
تير مژه تو آب داده عجب است!
چشم خوش تو که مذهب عبهر داشت
بس شور که هر مژه او
در
سر داشت
من مي خواهم که راه گيرم
در
پيش
از غمزه چشم رهزنت مي ترسم
از زلف تو دل چو
در
عقابين افتاد
نقدش همه از نزگس تو عين افتاد
بيمارستان چشم بيمار ترا
در
زلف چو زنجير تو بس ديوانه است
بر هم زده اي همه جهان
در
نفسي
آخر که جهان به دست تو باز دهد؟
از تنگي پسته مغز را گنج نبود
از پوست بجست و بر
در
بسته بماند
گويند که
در
مه نرسد هرگز مور
اي مور! به ماه چون رسيدي آخر؟
گفتم: ز خط تو بوي خون مي آيد
وز خط تو عقل
در
جنون مي آيد
يارب چه خط است اين که
در
آوردي تو
تا دست به بيداد برآوردي تو
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
عقل از دل من روي به
در
آورد ست
گفتم:«به خطي سرخ بر آن زير نويس »
رويش به خطي سبز
در
آن زير نوشت
از عشق خط تو سرنگون مي گردم
وز خال تو
در
ميان خون مي گردم
مي خواستم از پسته سبزت شکري
تو بر
در
بسته خط نوشتي مارا
من
در
عوض يک شکر از پسته تو
دل دادم نقد و قلب مي نستاني
چشمت که سبق به دلربائي او راست
در
خون ريزي کام روائي او راست
کس مثل تو
در
جهان جان ماه نيافت
همتاي تو يک دلبر دلخواه نيافت
جانا! سخن از دهان تنگت گفتن
کاري است که انديشه
در
او راه نيافت
در
چاه زنخدان تو مي خواهم مرد
وز چشمه حيوان تو مي خواهم زيست
گفتم:«شکري از دهنت،
در
گذري
ناگه ببرم تا که بيابم دگري »
گفتم:«شکري » گفت که تعجيل مکن
بشنو سخني که
در
دهن دارم من
هر شور که
در
جهان ز چشم خوش اوست
با شيريني لبش بدل خواهد کرد
عشقش ز وجودم عدمي مي سازد
در
هر نفسيم ماتمي مي سازد
جانا چو برت حرير مي بينم من
دل
در
غم او اسير مي بينم من
اي موي ميان! ميان چون موي ترا
موئي است که
در
خمير مي بينم من
من بي سر و سامان تو خواهم آمد
در
کيش تو قربان تو خواهم آمد
جائي که چنان خط سيه رنگ آيد
شک نيست که پاي حسن
در
سنگ آيد
بنشين تو و دست
در
کمر کن با ما
تاما کمر تو از ميان برگيريم
برخاک درت پاي
در
آتش بودن
خوشتر بودم کز دگري خوش بودن
در
کينه من نشسته اي پيوسته
زين کينه بجز دلم چه بر خواهد خاست
در
عشق تو جز بلا و غم نايد راست
شادي وصال بيش و کم نايد راست
کمتر باشد ز وعده اي
در
همه عمر
عمرم بشد و آن تو هم نايد راست
آن دوستي يي کز تو مرا
در
جان است
گر نيست چنانکه بود صد چندان است
تو ناقد عاشقاني و رويم زر
آخر به زکات چشم
در
من نگري
گفتم که اگر دل تو يک رنگ آيد
در
بر کشيم گر چه ترا ننگ آيد
گفتم:«چو تنم ضعيف و لاغر باشد
دل
در
برت از سنگ قوي تر باشد»
صفحه قبل
1
...
1863
1864
1865
1866
1867
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن