نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
جانا ز غم عشق تو سرگردانم
من
در
طلب تواز ميان جانم
در
درد خودم چو چرخ سرگردان کن
وز عشق خودم بي سر و بي سامان کن
وانگاه چو
در
بلاي عشق تو فتاد
از تو ز براي دل بلاي دل خواست
برگير ز رخ پرده که
در
عالم جان
دل غرق تماشاي تو خواهم کردن
ور مثل تو
در
همه جهان ديده امي
برصد شادي غم تو نگزيده امي
جانا! همه راه، بر زبانم بودي
در
هر منزل مژده رسانم بودي
دوش آمد و برگشاد صد پرده راز
در
پرده دل جلوه گري کرد آغاز
دوش آمد و گفت: روز و شب مي جوشي
تا دين ندهي ز دست
در
بيهوشي
دوش آمد و گفت: خويش را دشمن باش
در
تيرگي اوفتاده روشن باش
گفتم: «چکنم تا به تو
در
پيوندم؟»
گفتا که «ز خود ببر به ما پيوستي »
دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکي
تا بنشستي بر
در
ما بي باکي
دستي که به دامن وصالت نرسد
در
گردن خاک کن که مشتي خاکي
بنشين تو برون که
در
درونت ره نيست
تا هر چه درونست برون مي فکنيم
چون حيرت من بديد يک دم بنشست
در
خواب خوشم کرد و خوش از پيشم رفت
دوش آمد و گفت: بي قراري شب و روز
بيکار نشسته
در
چکاري شب و روز
هرگز نگشايم
در
تو ليک بدانک
جز حلقه زدن کار نداري شب و روز
گفتم که ز زلف دلکشت بخروشم
برخاست و به يک شکر زبانم
در
بست
خورشيد به شب گرفته اي
در
آغوش
شب خوش بادت اگر خوشت نيست امشب!
دوش از
در
دل درآمد آن بينايي
گفتا که چه مي کني درين تنهايي
دوش آمد و گفت: هيچ آزرمت نيست
در
عشق دم سرد و دل گرمت نيست
در
کوي تو آفتاب منزل بگرفت
وز روي تو يک ذره کامل بگرفت
زلف و رخ تو که قصد جان دارندم
در
هر نفسي کار به جان آرندم
گر پرده ز روي دلستان برگيري
هر پرده که هست
در
جهان برگيري
اي گم شده
در
حسن تو هر ديده وري
گوئي که ز حسن خود نداري خبري
خلقي به نظاره تو مي بينم مست
تو از چه نظاره مي کني
در
دگري
هر راز که
در
پرده دل پنهان بود
با خون جگر ز ديده بيرون افتاد
گر
در
همه عمر آرزوئيم بود
از وصل تو قدر سر موئيم بود
تا حلقه آن زلف مشوش ديدم
دل را به ميانه
در
کشاکش ديدم
در
جنب رخت چو ماه مي ننمايد
مي گردد و مي کاهد و مي افزايد
چون نيست ز نازکي ترا تاب نظر
در
تو نگريستن دريغم آيد
اي حسن تو
در
حد کمال افتاده
شرح دهنت کار محال افتاده
خورشيد که چرخ
در
نکوئيش آورد
گوئي که براي يافه گوئيش آورد
در
هيچ نگارخانه چين هرگز
صورت نتوان کرد به زيبائي تو
خورشيد جهان فروز را يک ساعت
در
هيچ طريق تاب ديدار تو نيست
صد معني بکر
در
صفات رويش،
چون روي نمايد، ز چه رويم ننمود
از بس که گريست ديده
در
فرقت او
از ديده بشد صورت مردم او را
مي آيد و
در
پوست چو گل مي خندد
آري چه توان کرد مرا مي آيد
چون نام تو نقش دل من بود مدام
در
حلقه زلف تو نگينش کردم
جانا! ز همه جهان نشستم برتر
سربازان را چو ديده هستم
در
خور
تا
در
سر زلفت خم و چين افکندي
بر ماه نقاب عنبرين افکندي
با تو سخني ز زلف تو مي گفتم
در
خشم شدي و بر زمين افکندي
زلف تو چنين دراز و من
در
عجبم
تا دست بدو از چه سبب مي نرسد
در
زلف اگر چه جايگاهي سازي
با اين دل سرگشته نمي پردازي
بوئي که ز زلف مشکبوي تو رسد
دل
در
طلبش بر سر کوي تو رسد
در
عشق رخت چون رخ تو بيشم نيست
قربان تو گردم که جز اين کيشم نيست
چون من دو هزار عاشق بي سر و بن
هر دم سر زلفت فکند
در
گردن
دل
در
سر زلف چون تو حسن افروزي
چون شمع دمي نمي زيد بي سوزي
چون زلف تو سربستگي آغاز نهاد
سرگشتگيي
در
همه عالم انداخت
از زلف دراز تو دلم مي تابد
تابش
در
ده چند دلم خواهد تافت
در
زلف تو صد حلقه ديگرگون است
هر حلقه او تشنه صد صد خون است
صفحه قبل
1
...
1862
1863
1864
1865
1866
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن