نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
هر کس گويد کجا شد آن
در
يتيم
من مي گويم خود ز کجا آمده بود
کس بر سر جيحون رقمي جويد باز
وز کيسه قارون
در
مي جويد باز
خاکي که بدو رسيد روزي قدمش
در
ديده خود مي کشم و مي گريم
آواز آمد که چند گريي بر ما
بر خويش گري که کار داري
در
پيش
بر خاک تو برخاست دل پر خونم
کز ديده برفتي و نشستي
در
دل
در
راحت و رنج غمگسارم تو بدي
چون تو بشدي با که بگويم غم خويش
چون من ز غم مرگ تو اي يار عزيز
در
شهر به صد هزار خواري نبود
خود از دل ماتم زده چتوانم گفت
کو ماتم خود بداشت
در
ماتم تو
بي روي تو
در
ماه سياهي آمد
مرگت به جواني و پگاهي آمد
جان را چو ز رفتن تو آگاهي شد
دل
در
سر ناله سحرگاهي شد
اي روي چو ماه کرده
در
خاک سياه
بي روي تو نيست روي بودن ما را
اي آن که به گل، گل چمن پوشيدي
در
زير زمين مشک ختن پوشيدي
دي از سر ناز پيرهن پوشيدي
و امروز به خاک
در
، کفن پوشيدي
در
ماتم تو چرخ سيه پوش بماند
ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند
اي رفته و ما را به هلاک آورده
وان سرو بلند
در
مغاک آورده
اين فرعونان که
در
درونم بودند
از بس که گريستم همه غرق شدند
در
عشق مرا چه کار با پرده راز
کار من دل سوخته اشک است و نياز
رازي که دلم ز خلق مي داشت نهفت
اشکم به سر جمع به رويم
در
گفت
وانگه که ز خاک تن من کوزه کنند
گر آب
در
آن کوزه کني خون گردد
چون
در
مستي ز مرگش انديشه کنم
هر مي که خورم ز ديده بيرون ريزد
چندين مگري گفت
در
آتش غرقم
وين واقعه را به آب مي بايد برد
وي ديده تو کم گري که چنديني آب
در
هيچ زمين به پل برون نتوان برد
اي دل ز هواي عشق کيفر مي بر
در
کشتن خود دست به خنجر مي بر
هر سيل که از خون جگر خواهد خاست
در
وادي عشق راهبر خواهد خاست
خوني که مرا
در
دل و جان اکنون هست
صد چندانم ز چشم چون جيحون هست
در
روي همه زمين نمي يابم باز
خاکي که برو سير فرو گريم من
گفتا که چو آب چشم داري بسيار،
در
آب گذار چشم، درمان اينست
اي عشق توأم
در
تک و تاب افکنده
سوداي توأم بي خور و خواب افکنده
بي روي تو
در
مردمک ديده من
خون ريزش را سپر بر آب افکنده
دردي که ز تو
در
دلم آرام گرفت
پرداخته کي شود به صد دريا اشک
چون درد دلم تو مي پسندي بسيار
تن
در
دادم به دردمندي بسيار
تا جان دارم حلق من و خنجر تو
با جان چکنم گر نکنم
در
سر تو
مي آيم و همچو ابر مي ريزم اشک
تا آب زنم به اشک خاک
در
تو
چون چشم به يار سيم تن مي افتد
خون
در
دل و چشم ممتحن مي افتد
زان روي که
در
روي تو چشمم نگريست
از گريه من مردم چشمم بنزيست
آن ماه، مرا چو خاک
در
کوي افکند
و اندر طلب خودم به هر سوي افکند
هر چند کنار من چو درياست ز اشک
در
شيوه عشق تو، نيم تردامن
اول دل من، عشق رخت
در
جان داشت
چون پيدا شد مي نتوان پنهان داشت
آن رفت که
در
ديده همي گشتم اشک
کامروز به زور باز مي نتوان داشت
اي کاش هر آن اشک که
در
فرقت تو،
من مي ريزم، هزار دريا بودي
خوني که من از ديده به
در
مي ريزم
هر دم به مصيبتي دگر مي ريزم
در
ماتم درد تو بسي خون بگريست
هم درد تواش بکشت و درمانش نبود
اي ساقي جان فروز!
در
ده جامي
تا سير بگريم که دلم پر خونست
چون با غم تو دل مرا تاب نماند
در
ديده خون فشان من خواب نماند
اي ساقي درد درد بر جانم ريز
تا خون گريم که
در
جگر آب نماند
دردا که دلم بوي دوايي نشنود
در
وادي عشق مرحبايي نشنود
گر دل گويم به منتهايي نرسيد
پوسيد به درد و
در
دوايي نرسيد
دردا که دلم سايه اقبال نديد
در
حلق بجز حلقه اشکال نديد
تا خرقه سروري ز سر بفکنديم
خود را ز نظر چو خاک
در
بفکنديم
تا آخر کار
در
پس پرده عجز
چون پير زنان نشسته ام زارگري
صفحه قبل
1
...
1858
1859
1860
1861
1862
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن