نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
دل بر سر اين راه خطرناک بسوخت
جان بر
در
دوست روي بر خاک بسوخت
سرگشته عشق شد که
در
عالم عشق
سر رشته عشق هيچ کس باز نيافت
اي بس که بگفته اند
در
هر بابي
پس هيچ نگفته اند آن کاصل آن است
اين درد جگر سوز که
در
سينه مراست
مي گرداند گرد جهانم چپ و راست
عمري ست که مي روم به تاريکي
در
و آگاه نيم که چشمه خضر کجاست
از دست بشد تن و توانم چه کنم
در
حيراني بسوخت جانم چه کنم
در
حيراني بنده و آزاد هنوز
با خاک همي شوند ناشاد هنوز
در
تاريکي زلف تو فاني گشت
کز تاريکي چشمه حيوان مي جست
آنها که درين درد مرا مي بينند
در
درد و دريغاي من مسکينند
دل سر تو
در
نو و کهن باز نيافت
سر رشته عشقت به سخن باز نيافت
جز درد تو درمان دل ريشم نيست
جز آينه شوق تو
در
پيشم نيست
آن قصه که
در
بيان نيايد امروز
هر ذره خاک من بگويد با تو
عمري دل اين سوخته تن
در
خون داد
و او هر نفسم وعده ديگرگون داد
در
فقر، دل و روي سيه بايد داشت
ور دم زني از توبه، گنه بايد داشت
اخر گفتم بمردم از هستي خويش
خود فرعوني
در
بن هر مويي بود
گويند بيا کآتش موسي بيني
با فرعوني
در
بغل اينجا چه کنم
آواز آمد مرا که
در
جستن دوست
شرط است ز پيش مغز، بشکستن پوست
تا با سگ نفس همنشين خواهم بود
در
خرمن شرک خوشه چين خواهم بود
هر شب به هزار حيلتش بندم راست
چون روز
در
آيد کژي آغاز نهد
خون شد جگرم ز غصه خويش مرا
وز بيم رهي که هست
در
پيش مرا
گفتي:«خوش باش » چون مرا دست دهد
با اينهمه سگ
در
اندرون خوش بودن؟
آنها که مدام از پس اين کار شوند
در
کشتن اين نفس ستمکار شوند
گر
در
آتش به عمرها مي سوزي
هم بوي مني زند ز خاکستر تو
در
خانه استخواني آخر با سگ
نتواني زيست دفع او کن بنشين
زودا که به سرچشمه حيوان برسي
گر
در
ظلمات نفس، ره خواهي برد
هر لحظه ز عقل، عقبه اي
در
پيشت
فرياد ز عقل مصلحت انديشت
دردا که دلي
در
جهان کار نداشت
بگذشت وز دين اندک و بسيار نداشت
گرچه چو فلک ز عشق بي آراميم
صد سال به تک دويده
در
يک گاميم
چون بنده انديشه خويش اند همه
پس
در
دو جهان خداي را بنده کجاست؟
در
گرد جهان دست بر آوردم من
ديار نبود بند من، من بودم
هر جان که بدان سر معما نرسيد
در
شيب فرو رفت و به بالا نرسيد
بيچاره دل کسي که از شومي نفس
در
قطرگي افتاد و به دريا نرسيد
هر دل که بجان طريق دمساز نيافت
در
ذل بماند و هيچ اعزاز نيافت
سنگي که نه
در
فروغ خور خواهد ماند
ممکن نبود که او گهر خواهد ماند
مردند همه،
در
هوسي، چتوان کرد
من با که بر آرم نفسي، چتوان کرد
اي بر لب بحر، تشنه، با خاک شده
وي بر سر گنج
در
گدائي مرده
اي جان تو
در
ذل جدائي قانع
گشته دل تو به بي وفائي قانع
چه سود که خويش را به صورت يابي
کار آن باشد که
در
صفت يابي باز
کو عقل که قصد آن جلالت کردي
کو دل که
در
آن دايره حالت کردي
در
تجربه هر که نيست آزاد از خويش
خاکش بر سر که سرنگون باد از خويش
اين کار که عشق تو مرا پيش آورد
نه
در
خور جان من درويش آورد
در
باديه تو منزلي مي بايد
وز واقعه تو حاصلي مي بايد
ور خود همگي عشق ترا مي باشم
در
حال هلاک مي برآيد از من
چون محو همي گشت ز پيدائي تو
در
ديده ز تو، عشق تو، پنهان مي باخت
چون طاقت عشق تو ندارم آخر
در
درد تو چون عمر گذارم آخر؟
رويي که به صد هزار باطل کردم
آن روي چگونه
در
تو آرم آخر؟
چون خون دلم بي تو بخوردم آخر
در
خون جگر چرا نگردم آخر
در
عشق تو هر حيله که مي دانستم
کردم همه و هيچ نکردم آخر
در
قلزم عشق تو که ديار نماند
تا غرقه شوم ز خود بسي کار نماند
هر روز ره عشق تو از سر گيرم
هر شب ز غم تو ماتمي
در
گيرم
صفحه قبل
1
...
1854
1855
1856
1857
1858
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن