167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • گفتي که برس تا به بر من برسي
    چون در تو رسم چون برسيدم آخر
  • در عشق نشان و خبر من برسيد
    وز گريه خونين جگر من برسيد
  • جاني که ز قدر فخر موجوداتست
    در راه غم تو با عدم يکسان شد
  • هر لحظه ز عشق در سجودي دگرم
    وندر پس پرده غرق جودي دگرم
  • هرگه که وجود خود بدو در بازم
    آن دم به وجود خود سزد گر نازم
  • هر ذات که در تصرف دوران است
    اندر طلب نور يقين حيران است
  • هر ذره که در سطح هوا گردان است
    سرگشته اين وادي بي پايان است
  • در باديه اي که دانشش ناداني است
    گردون را بين که جمله سرگرداني است
  • مائيم در اوفتاده چون مرغ به دام
    دلخسته روزگار وآشفته مدام
  • عمري رفتم چو راه بردم به دهي
    خود در همه ده نشان ديار نبود
  • آن مي خواهم که جايگاهي گيرم
    در سايه دولتي پناهي گيرم
  • در واقعه اي که شرح مي نتوان داد
    هرگز متحيري چو خود ناديده
  • در دار فنا چون خبرم نيست ز هيچ
    کارم همه يا نظاره يا افسانه ست
  • از ملک دو کون سوزني بود مرا
    در دريائي فکندم از ناداني
  • از دست شده بي سر و بي ساماني
    از پاي در اوفتاده سرگرداني
  • دل هر چه که ديد خشک لب ديد همه
    ذرات دو کون در طلب ديد همه
  • چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
    در تيه تحيرم سفر خواهد بود
  • چندان که مرا عقل به تن خواهد بود
    در بحر تحسرم وطن خواهد بود
  • مغزم همه در آتش انديشه بسوخت
    انديشه مرا بکشت تدبيرم چيست
  • و امروز اگر چه عمر در علم گذشت
    تقليد نخست روزه وا مي جويم
  • در باديه جهان دري بنماييد
    وين باديه را پا و سري بنماييد
  • اي طوطي جان! چه مي کني در شهري
    کانجا ندهندت شکري بي زهري
  • اي جان! چو تو از عالم بيچون آيي
    در حسن ز هر چه هست افزون آيي
  • در پرده نفس مانده اي صبرم نيست
    تا آنچه توئي ز پرده بيرون آيي
  • سلطان جهان قدس بودي، اکنون
    در صحبت نفس شوم صحبت چوني
  • تو يوسف مصر قدسي اي جان عزيز!
    تا کي باشي در بن اين چاه آخر
  • اي آنکه هزار ماه در تو نرسد
    گويي که هزار سال با هم بوديم
  • در خويش غلط مکن بينديش و بدانک
    ذاتي عجبي و جوهري بس پاکي
  • اي وهم وخيال و حس تو رهزن تو
    بشناس که نيست جان تو در تن تو
  • آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود
    در جسم مدان که قابل قسم بود
  • في الجمله يقين بدان که بي هيچ شکي
    گر جان تو در جسم بود جسم بود
  • اي بس که فلک در صف انجم گردد
    تا يک مردم تمام مردم گردد
  • جاني که به نور حق ندارد اميد
    در عالم اوهام تماند جاويد
  • هر ديده که راه بي نشاني نشناخت
    در پرده بماند و زندگاني نشناخت
  • وانگاه ز جان آينه اي ساز مدام
    و آن آينه در برابر جانان دار
  • هر جان که ز حق حمايتي افتاده ست
    در هر دو جهان عنايتي افتاده ست
  • هر روح که هم ولايتي افتاده ست
    در عالم بي نهايتي افتاده ست
  • در عالم جان چو قدسيان خوان بنهند
    طاووس فلک را مگس خوان بيني
  • رازي که به سوزنيش کاود تن تو
    دريا دريا در اندرون جان است
  • تا مرغ دلم شيوه دمساز شناخت
    در سوز روش قاعده راز شناخت
  • هر گه که تو طالب گهر خواهي بود
    با کوه چو سنگ در کمر خواهي بود
  • هر چند که ديده تيزتر خواهي يافت
    در نقطه کنه کورتر خواهي بود
  • آن نقطه که کيمياي دولت آن است
    بگذر ز جهان که بيخ آن در جان است
  • ذوقي که به شوق حاصل آيد دل را
    در عقل نگنجيد به ايمان بپذير
  • قسمي که ز چرخ پرده در داشته اي
    گر داشته اي خون جگر داشته اي
  • تا عالم جهل خود نگردي به نخست
    هر اصل که در علم نهي نيست درست
  • اي بس که دلم دست به خونابه بشست
    در حسرت نايافت و نيافت آنچه بجست
  • چه غصه بود وراي آن در دو جهان
    کاين چشم فراز گشت و آن باز نشد
  • گفتم که گشايم اين گره در سي سال
    بود آن گره و هزار ديگر افتاد
  • هر ساز که ساختم درين واقعه من
    در کار شکست و کار ناکرده بماند