167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • در واقعه اي سخت عجب افتادم
    گه مي مردم صريح و گه مي زادم
  • از سايه خويش در حجابيم همه
    کز ما ما را سايه ما پرده ماست
  • تا هيچ کسي برون نيايد بر من
    او در دل و از برون نشان مي پرسم
  • اي بس که برفت جان من در پاکي
    تا درکش گشت چوني ادراکي
  • اي اهل دل! امروز دلي در بنديد
    کامروز چو آشفته دلي مي آيم
  • جمعيت جانم نشود مويي کم
    هر چند که در تفرقه بيشم بي تو
  • گر محو شود جهان نيايد بسته
    آن در که مرا به سوي جانان باز است =
  • گر مايه دردي به در ما بنشين
    ورنه سر خويش گير کاينجا ره نيست
  • هر جوش که از ملايک و انسان خاست
    در حضرت او، کم از خروش مگسي است
  • در حضرت توحيد پس و پيش مدان
    از خويش مدان و خالي از خويش مدان
  • زيرا که تو هرچه در جهان مي بيني
    جز وجه بقا همه سرابست و خيال
  • تا کي بيني خيال معدود آخر
    آن پيشان را نگر که در پيشان است
  • اي پرده پندار پسنديده تو
    وي وهم خودي در دل شوريده تو
  • هيچي تو و هيچ را چنين مي گويي
    به زين نتوان نهاد در ديده تو
  • هرچند درين هوس بسي باشي تو
    در بي قدري چون مگسي باشي تو
  • تو نيستي و بلاي تو در ره عشق
    آنست که عشق، هست مي پنداري
  • آن را که به اصل آگهي افتاده است
    در فرع کجا مشبهي افتاده است
  • چندين به وجود اندک تن بمناز
    چون جان عدم عظيم دارد در پيش
  • جز بي ذاتي لايق درويشان نيست
    جز بي صفتي در صفت ايشان نيست
  • خلقان همه در آينه اي مي نگرند
    مشغول خودند و زآينه بي خبرند
  • کس آينه مي نبيند از خلق جهان
    در آينه از آينه بر مي گذرند
  • پنداشت که ما نه ايم و پندار وجود
    در ديده ما نهاده اند،اينت عجب!
  • در عشق مرا چون عدم محض فزود
    از هستي خويشم عدم محض ربود
  • چون جان و دلم در عدم محض غنود
    کونين مرا چون عدم محض نمود
  • چون در ره اين کار مرا ديد فزود
    آمد غم کار و ديده ديد ربود
  • از بس که در آثار نمي بينم من
    جز پرده پندار، نمي بينم من
  • از بس که به قعر نيستي در رفتم
    گم گشتم و ديار نمي بينم من
  • چندان که به سر کار در مي نگرم
    مانند خيال بازيم مي آيد
  • زان روز که در صدر خودي بنشستم
    تا بنشستم به بيخودي پيوستم
  • اين بيخوديي که من در آن افتادم
    شرحش بدهم که از چسان افتادم
  • خورشيد بتافت سايه ديدم خود را
    برخاستم و در آن ميان افتادم
  • آنها که در اين پرده سرايند پديد
    از پرده برون همي نمايند پديد
  • چون تفرقه در بقاي ما خواهد بود
    جمعيت ما فناي ما خواهد بود
  • آن را که درين دايره جاني عجب است
    در نقطه فقر بي نشاني عجب است
  • هر گه که بدان بحر محقق برسي
    در حال به گرداب اناالحق برسي
  • گر در همه مي روي قدم محکم دار
    تا گر همه اي به هيچ مطلق برسي
  • فاني شده، تا بود، مشوش نشود
    باقي به وجود جز در آتش نرود
  • اي دل همگي خويش در جانان باز
    هر چيز که آن خوشترت آيد آن باز
  • در ششدر عشق چون زنان حيله مجوي
    مردانه درا و همچو مردان، جان باز
  • از خويش چو در هستي او گم گردي
    پيش نظرت همه جهان او گيرد
  • مرد آن باشد که هر نفس پاک تر است
    در باختن وجود بيباک تر است
  • گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند
    کفرست که در ميانه بيني خود را
  • چون بيخودي ست اصل هر چيز که هست
    تو کي يابي چو در خودي جوئي باز
  • گر تو بر او ز تنگ دستي آئي
    در دايره خويش پرستي آئي
  • گر از همگي خويشتن فرد شوي
    در کعبه جان محرم اين درد شوي
  • ان را که نظر در آن جهان بايد کرد
    پرواز وراي آسمان بايد کرد
  • هر گاه که دولتي بدو آرد روي
    در حال ز خويشتن نهان بايد کرد
  • تا کي باشي بي سر و بن، هيچ مباش
    خاموشي جوي و در سخن، هيچ مباش
  • در قرب تو گر هست دل ديوانه ست
    جان را طمع وصال تو افسانه ست
  • در عشق تو سودا وجنون بنهاديم
    وز ديده و دل آتش و خون بنهاديم