نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
آخر بگشاي بر دل بسته دري
تا غرقه شوم
در
آن تماشا که تويي
در
باديه عشق تو هر دل کافتاد
هرگز ديگر از او نشان نتوان داد
در
راه تو گم گشت دويي اينت عجب!
مشرک چه کند يا ثنوي اينت عجب!
آن ديده که توحيد قوي مي بيند
در
عين فناء من توي مي بيند
از بس که فرو رفت به انديشه تو
انديشه غير را
در
او راه نماند
ز انديشه هر دو کون آزادي، رست
کانديشه هر دو کون
در
حقه نهاد
در
عشق توام شادي و غم هيچ نبود
پندار وجودم چو عدم هيچ نبود
آن چيز کزو عالم و آدم بينم
در
هجده هزار عالم آن کم بينم
زين بحر که
در
سينه ما پيدا گشت
از پرتو آن چشم جهان بينا گشت
دل گفت که ما چو قطره اي مسکينيم
در
عمر کجا کنار دريا بينيم
آن قطره که اين گفت، چو
در
دريا رفت
فرياد برآورد که ما خود اينيم
تا چشم دلم به نور حق بينا گشت
در
ديده او دو کون ناپيدا گشت
هر دم که دلم به فکر
در
کار آيد
هر ذره دل منبع اسرار آيد
جانم که نفس مي نزند جز با دوست
در
هر نفسي هر دو جهان تنها خورد
هر گه که دلم ز پرده پيدا آيد
عالم همه
در
جنبش و غوغا آيد
در
عالم پر علم سفر خواهم کرد
وز عالم پر جهل گذر خواهم کرد
در
دريايي که نه فلک غرقه اوست
چون غواصان، قصد گهر خواهم کرد
مارا چه کني ملامت، اي دوست که ما
در
وادي بي نهايتي افتاديم
روزي که به درياي فنا
در
تازم
خود را به بن قعر فرو اندازم
اي دوست مرا سير ببين اينجا
در
کانجا هرگز کسي نيابد بازم
عمري به طلب
در
همه راهي گشتيم
با شخص چو کوه، همچو کاهي گشتيم
عمريم جهان باز همي خواند به خويش
چون
در
نگريستم جهان بودم من
داني تو که چيست
در
درون جانم؟
چيزي عجب، از چيز عجب بيرون است
گر من ز عجايبي که
در
جان دارم
ديوانه نمي شوم، ز ديوانگي ست
المنة لله که نيم هر نفسي
مشغول، چو خلق بي خبر،
در
هوسي
چيزي است عجب
در
دل و جانم که مپرس
مستغرق آن چيز چنانم که مپرس
زين هر چه که
در
کتابها مي بيني
من آن بندانم، اين بدانم که مپرس
در
پرده پر عجايب دل کاري است
با کس نتوان گفت که مشکل کاري است
زين راز که
در
سينه ما مي گردد
وز گردش او چرخ دو تا مي گردد
چون سنگ وجود لعل شد کانم را
در
مي بينم قطره بارانم را
از بس که درين جهان بدان نزديکم
گويي که ازين جهان
در
آن خواهم گشت
در
عمر دراز آن چه بديدم يک بار
گويي که هزار بار بيشش ديدم
بنگر که چه صحرا طلبد آنک او را
در
هر دو جهان نفس فرو مي گيرد
دايم ز طلب کردن خود
در
عجبم
زيرا که زيادتست هر دم طلبم
کاريز همي کنم به دل
در
همه روز
شب آب همي برم زهي روز و شبم!
در
هر نوعي به فکر سي سال دويد
تا آنگاهي که خويش را باز شناخت
در
چاه حدوث کار کردم عمري
چون آب بر آمد همه بربود مرا
در
وادي عشق بيقراري است مرا
سرمايه اين سلوک خواري است مرا
جايي ست مرا مقام کانجا
در
سير
هر لحظه هزار ساله زاري است مرا
از زيبايي که
در
پس پرده منم
اي بيخبران عاشق خود خواهم شد
کس را ديدي ز خود نفور افتاده
در
فرقت خويشتن صبور افتاده
زآنروز که دل نه شادي و نه غم ديد
اقبال هزار ساله
در
يک دم ديد
نه سوختگي شناسم و نه خامي
در
مذهب من چه کام و چه ناکامي
چندان که سلوک مي کنم
در
دل خويش
نه اول خود نه آخرم مي بينم
زان مي سوزم، چو شمع، تا
در
ره عشق
يک وقت شود جمله اوقات مرا
چون پرده برافتاد دل
در
نگريست
مي تافت صد آفتاب از هر ذره
در
عشق نه پيدا و نه پنهانم من
محوي عجبم نه جسم نه جانم من
في الجمله نه کافر نه مسلمانم من
در
هر چه نگاه مي کنم، آنم من
در
عشق وجود وعدمم يکسان است
شادي و غم و بيش و کمم يکسان است
در
عالم عشق محو و ناچيز شديم
بالاي مقام عقل و تمييز شديم
صفحه قبل
1
...
1851
1852
1853
1854
1855
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن