نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عرفي شيرازي
درآب و هواي چمن خلد سرورم
در
بست وگشاد
در
فردوس صريرم
گر سر بصحبت گل و سوسن
در
آورم
دست چمن گرفته بمسکن
در
آورم
شرم دروغ بين که زبان فصيح را
در
گفتگوي نطق تو الکن
در
آورم
در
معرضي که راه زمان را کنند عرض
اميد را شکسته سرو تن
در
آورم
عبارتت چو
در
انديشه دبير آيد
چو نيشکر قلمش
در
بنان شود شيرين
شمايل تو چو
در
دل
در
آورد ما دح
لباس بر بدنش چون بيان شود شيرين
بسکه
در
معني بطفلي باز مي گردم ، ملک
در
حساب دي شمارد غفلت فرداي من
کز جهان
در
يثرب آرم روي
در
گوش آيدش
مرحبا يا امتي از مرقد مولاي من
سايه من همچو من
در
ملک هستي امتت
سايه تو
در
عدم پيغمبر همتاي من
در
دهن بخت عيش ناوک لا ريختن
در
کمر درس عشق دست نعم داشتن
بروي رحم به آنگونه بسته اي
در
دل
که شوق کشتن من
در
دلت ندارد راه
در
شب معراج کان يکتاي بي شبه و نظير
جامه صورت زروش افکنده
در
آرامگاه
شاهد عدلت بدست خلق
در
ايوان دهر
سنبل ريحان فشاند فتنه را
در
خوابگاه
از خيال هيبتت انديشه ميرد
در
ضمير
وزنشان آستانت سجده رقصد
در
جباه
با فريب غول همزادند
در
راه سلوک
بافساد گرگ انبازند
در
نزديک چاه
اي متاع درد
در
بازار جان انداخته
گوهر هر سود
در
جيب گمان انداخته
سرعت انديشه را افکنده
در
دامان تير
عادت خميازه
در
جيب کمان انداخته
چو سدره ريشه دوانيده
در
جهات آيد
درخت عمر تو
در
چار باغ ارکاني
در
اين زمين دوسه بيتي گزيده
در
مدحش
ذخيره دارم از انعامهاي رباني
مرو
در
عرصه دانش کز آسيب تنگ فهمان
يقين را
در
پناه پرده داران گمان بيني
زيب فرماندهيش
در
شکن طرف کلاه
نقد زيبندگيش
در
گره بند قباي
جهان و هرچه
در
اوهست سر بسردربند
در
معارضه با حکمت آفرين مگشاي
در
بحر غمم ز آب ديده است
پرگوهر و
در
کنارم از تو
نشسته بودم ودي
در
وثاق مي گفتم
چه فتنه بود که ايام
در
جهان انداخت
خدايگانا ! دي بي تو
در
وثاق اميد
نشسته بودم و
در
بر زمانه کرده فراز
هرچند رسد آيت يأس از
در
و ديوار
بربام و
در
دوست پريشان نظري هست
بيافت عشق
در
شبچراغ
در
ظلمات
اگر چه عقل بدنبال روشنايي رفت
اين ناله که
در
جگر شکستم
سيخيست که
در
کباب بشکست
فروغ حسن که
در
گلشن بهشت افتاد
که برگ لاله وگل
در
ميان شبنم سوخت
ناله
در
سينه من يکنفس آرامش نيست
در
دل خويش اثر کرده چه کامل اثر است
در
محبت درد اگر بيحد ، دوا بسيار هست
زخم اگر ناسورشد الماس
در
بازار هست
نيست غم گرياسمين وسنبلم
در
باغ نيست
تا بلذت بشکنم
در
ديده دل خار هست
شب عشاق ز روز دگران
در
پيشست
مرگ اين طايفه بسيار ز جان
در
پيشست
از گل چگونه پاي به انديشه برکشم
کانديشه نيز
در
ره او پاي
در
گلست
سدره
در
آب وگلم پژمرده ميگردد ولي
در
نهادم شعله نشو ونماي طوبيست
همچو لذت
در
شدم
در
ريشه دلهاي ريش
راست گويم چون دل من چاشني داري نبود
در
وجود آزار دل بگزيده ام
در
عدم آرام جان خواهم گزيد
زين دست تهي
در
غلط افتم که مبادا
قفل
در
و خار سر ديوار فروشند
اين رسم قديم است که
در
گلشن مقصود
در
خاک بريزد گل و چيدن نگذارند
در
سينه منست که آغشته
در
الم
آهي که از غم تو بگردون نميرود
مرا چو
در
شب هجر اضطراب بگدازد
قرار
در
دل ودر ديده خواب بگدازد
گر زلف تو
در
صومعه زنار فشاند
آوازه کفر از
در
اسلام بر آيد
کو کوزدن فاخته سرو
در
آغوش
در
جامه معشوق مرا گرم طلب کرد
گداي نور بود آفتاب
در
بزمي
که عشق خون جگر
در
چراغ ميريزد
ديگران
در
انتعاش از نغمه ومن
در
ملال
وه چه ذوقي از نواي ارغنونم داده اند
ره ارباب محبت بفنا نزديکست
سوزني
در
کف و
در
پا دوسه خاري دارند
براي جان
در
دل بست غيرتم گويا
که
در
حريم دل آن دلنواز ميگذرد
گه
در
انديشه خود گاه
در
آئينه ما
ديده بر صورت خود دوخته حيران خودند
دلم
در
دام آن صياد مستغنيست ميترسم
که افتد رخنه
در
دام تا صياد مي آيد
کدام زهر بلا
در
سفال ميريزم
که آب
در
دهن جام جم نميگردد
چه گرميست که
در
سر شراب مي سوزد
چه آتشست که
در
ديده آب ميسوزد
بکيش اهل وفا مدعا نميگنجد
اميد
در
دل و
در
سرهوا نميگنجد
فغان که تنگدلي
در
ديار ماعامست
بغايتي که اثر
در
دعا نميگنجد
آن فتنه که
در
خون کشد آشوب قيامت
در
سلسله زلف پريشان تو يابند
دلم
در
عالمي باز خم زهر آلود ميگردد
که از ديوار و
در
آوازه بهبود ميگردد
چون شهسوار خويش را
در
خانه کس بنگرم
کز رشک ميميرم اگر
در
خانه زين ميرود
کافر ترست زاهد از برهمن وليکن
او را بت است
در
سر
در
آستين ندارد
ساغر آلودگان غلطد چو مستان
در
شراب
ميکشان عشق را پيمانه
در
خون ميرود
بسکه خون آلود خيزد دود از شمع دلم
در
هواي محفلم پروانه
در
خون ميرود
شهادتش چو مراد دو کون
در
قدمست
کسي که پاي طلب
در
ره تو پيش نهاد
در
دست ريا باده کشان تا
در
کعبه
نابسته مياني که بزنار نگنجد
آفتاب مستيم عرفي بزردي روي کرد
در
شب يلداي غم
در
اول شامم هنوز
هر قدم صد کاروان مشک
در
دنباله ماند
من ببوي نافه
در
دنبال آهويم هنوز
در
مزرع جهان مفشان دانه اميد
زين دشت
در
گذر که زمينيست دانه سوز
مگو کز سلطنت پرويز شهرت يافت
در
عالم
که دارد
در
جهان مشهور همچشمي فرهادش
لاف مردي ميزني
در
انجمن با دوست باش
خويشتن را چون زنان
در
گوشه خلوت مکش
فصل گلست وشکر نسيم بهار فرض
مي
در
پياله واجب وگل
در
کنار فرض
کمال حسن وجمال نشاط
در
جلوه ست
هزار سال نهفتنش
در
نقاب چه حظ
باز اين منم بصد دل خشنود
در
سماع
ديوانه وش ز نغمه داود
در
سماع
رويم بروي دلبر وقوال
در
سرود
دستم بدست شاهد ومقصود
در
سماع
در
عشق روستائي و
در
عقل شهريم
ناموس را بجهل خريدار نيستم
بس
در
گشوده ايم چه دشمن چه دوست را
ما قفل بيگشاد
در
خانه خوديم
چولاله گون شوي از باده
در
چمن مستم
چو مشک بيز کني طره
در
ختن مستم
مژده باد اي زايران بت که عشق آباد کرد
سومناتي
در
دل و خمخانه
در
مشربم
در
نعمت او فتاده و شکري نميکنيم
بس نا شکفته
در
گل و گلشن فتاده ام
کوه الماس از شود شوق تمنا
در
دلت
با کسي
در
جلوه گاه دوست عرفي رومنه
صد ناله سوخت
در
دل و
در
بزم خود هنوز
فرياد بخش چنک ؟ ربابم نميکني
در
قيامت کند گل افشاني
بلبلي را که
در
بهار کشي
نه کم عزتي اي
در
آخر چرا
زتاج سرم
در
عدن ميروي
با دوست يکي شو که جهان سيرتوئي
در
کعبه توئي بجلوه
در
دير توئي
در
سينه من سنگ ميبنداز مباد
ناگاه شود بت شکند
در
بغلم
هر چند که
در
گشاي اين دربودم
وز گوبش سربلاي اين
در
بودم
شادم که درون جان نهان ميگذري
گه
در
دل و گه
در
جگر جان ميگذري
عرفي منم و من سخن آراي جهان
در
معرکه با خويشتنم
در
جولان
در
خلد برين ميوه طوبي بودن
در
سينه مجنون غم ليلي بودن
اي شربت شيخ و شاب
در
کاسه ما
وي چشمه آفتاب
در
کاسه ما
دل
در
طلب وصل تسلي طلب است
در
پرده صورتست و معني طلب است
در
دور تو هست جاي دل بر کف دست
در
عهد تو جان درآستين مي باشد
بمي
در
زن اين پيکر سيم تاب
بده صبح را غوطه
در
آفتاب
شاهد حالي است که آن رنگ وبوي
در
چمن ماست نه
در
باغ اوي
اين گل پژمرده که
در
باغ جود
دست بدست آورمش
در
وجود
شرع تو را جمله
در
افزايشند
در
صدد زينت و آرايشند
بسکه
در
افزوده
در
او برگ و ساز
گر بنمايم نشناسيش باز
آب تو
در
چشمه ناکامي است
صاف تو
در
جام تهي جاميست
نغمه بگو تا بگشايد متاع
خيز و
در
اموج زنان
در
سماع
عرفي ازين درد حلاوت فشان
در
دلم آيد که
در
اين داستان
بلکه عدم نيز جنين
در
نقاب
بر اثر جوهر خود
در
شتاب
ما الم افشان و ملامت شعار
فتنه
در
آغوش و بلا
در
کنار
هر چه
در
اين دايره صورت پذير
هر که
در
اين مرحله آرام گير
گرنه
در
آتش بودت جايگاه
کي بودت
در
دل معشوق راه
صفحه قبل
1
...
183
184
185
186
187
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن