نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
گل و خسرو بهم بودند سي سال
بعيش و ناز
در
نيکوترين حال
توهم دربان جاني هم
در
دل
هم از روي حقيقت همسر دل
لباس لطف
در
معني تو پوشي
نه يک تن با همه گيتي تو کوشي
وزان پس بد شبي اندر بر گل
بصد ناز و خوشي
در
بستر گل
دوانيدند اندر دشت هر سو
يکايک
در
شکار مرغ و آهو
ازان گوران نيامد هيچ
در
پيش
بيفگندند چيزي از کم و بيش
زبس خوشي که دل
در
خواب بودش
سپهر پير خوابي ديد زودش
قضا را افعيي هر روز
در
تاب
ز گرماآمدي تا چشمه آب
چو شه
در
خواب بود و جاي خالي
بزد بر شاه و خشکش کرد حالي
شه دلداده جان
در
قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
ازان
در
گريه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خويش اوفتاد او
چه گر مرغي دلارام اوفتادي
بسي بگري که
در
دام اوفتادي
چرا باشي ز عمري مانده
در
دام
که يک يک دم ببايد مرد ناکام
چه خواهي کرد
در
جايي که هرگز
کسي قادر نشد ناگشته عاجز
قدم
در
نه درين درياي بي بن
که از تو نام ماند ناز ميکن
منه بر گردن اي غافل بسي بار
که
در
گردن کني خود را بسي کار
که خواهد
در
حسابي باز ماندن
که آخر دست ازان بايد فشاندن
زهر دستي حسابي ياد داري
ولي
در
دست آخر باد داري
سپه رفتند و شه
در
خواب ديدند
براو افعيي پرتاب ديدند
زاشک آنچشمه را جيحون گرفتند
بسنگ آن مار را
در
خون گرفتند
چه سود از افعيي
در
پيش کرده
که بود آن شوم کار خويش کرده
زيار خويش گلرخ را خبر کن
جهانگير جهانرا پيش
در
کن
خروشي
در
ميان روم افتاد
که خسرو را شکاري شوم افتاد
بجه از جاي و
در
پيش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگويم من که گل زين حال چون شد
در
آتش اوفتاد و غرق خون شد
برون آمد ز
در
آن شمع خوبان
زنان دو دست بر سرپاي کوبان
زمين از اشک
در
طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
همه خاک زمين بر سر نشسته
جهان
در
خاک و خاکستر نشسته
نه چندان خاک پاشيدند هرجاي
که کس راهيچ خاکي ماند
در
پاي
نه چندان اشک باريدند هر سوي
که خاکي ماند گل ناکرده
در
گوي
نه چندان سوز و زاري بود آنروز
که بتوان گفت
در
صد سال آن سوز
کنيزان گرد او هنگامه کرده
ببر
در
از پلاسي جامه کرده
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرين
در
دل خاک
چو گلرخ
در
کبودي شد بزودي
ز خجلت ماه شد زير کبودي
چو
در
دل داشت گل زانگونه ياري
نبودش روز و شب جز گريه کاري
هر اشکي کو
در
آن ماتم شمردي
ز دل بگداختي وزدم فسردي
فغان ميکرد و ميگفت اي دل افروز
کجا جويم ترا
در
عالم امروز
شبانروزي بوصلم غرقه بودي
که بامن چون نگين
در
حلقه بودي
بسي شب
در
غمم تا روز بودي
کنون چون شمع دل پر سوز بودي
زهي محنت که
در
دل دارم از تو
زهي حسرت که حاصل دارم از تو
زبان او که شوري
در
شکربست
بيکدم آن زبان را قفل بر بست
چه حاصل گر چه عمري غم کشيدند
که ببريدند چو
در
هم رسيدند
چو زين ويرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش
در
خواب رفتند
چو بسياري بلا
در
پيش داري
نيي عاقل که دل بر خويش داري
عجب کاريست کار آدميزاد
که
در
کم بود گي و درکمي زاد
ندانم تا بود فردا
در
آن سوز
بدين صورت که مردم هست امروز
بسي افلاک خواهد بود و تونه
تنت
در
خاک خواهد بود و تونه
وگر اين هر دو بندت بسته دارد
ترا
در
ماتم پيوسته دارد
سه سد سخت دشوارست
در
راه
يکي نان و يکي مال و يکي جاه
اگر خواهي کزين دو بگذري پاک
ازين هر سه مشو آلوده
در
خاک
صفحه قبل
1
...
1847
1848
1849
1850
1851
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن