نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
اگر عفوم کند لطفي عظيمست
که دل
در
معرض اميد و بيمست
بخسرو گفت: اين
در
خون بگشته
بجان آمد مکن ياد از گذشته
زماني بود گل چون ماه
در
ميغ
بر شه رفت با کرباس و با تيغ
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادي خون او
در
پوست افتاد
بجست از جاي و پس
در
برگرفتش
ز گلرخ همچو گل رخ برشکفتش
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر درست و
در
ميانست
گلاب و مشک بر هر يک فشاندند
ز حيرت خيره
در
هر يک بماندند
خبر ميداد گل زاحوال خود باز
تعجب ماند شه
در
کار دمساز
اگر
در
چشم نرگس نور بودي
هم از سيم و هم از زر دور بودي
چو مردم نيست کز شوريده حالي
که عمري جان کند
در
جمع مالي
اگر روزي دو سه نودولتي چند
که هست آن
در
حقيقت بنددربند
توانگر را نگر درويش مانده
همه
در
کسب جاه خويش مانده
وگر ميراث کوشي پيشه گيري
بصد خواري
در
اين انديشه ميري
ترا چون سود دنيا بند جانست
دلت را بس گشايش
در
زيانست
چو
در
دنيا زيان از سود بهتر
بسي از بود او نابود بهتر
چو
در
ترمذ بماهي جايگه ساخت
پس از ماهي از آنجا کار ره ساخت
زهي چابک سواري کان صنم بود
که از چستي
در
آن لشکر علم بود
مکش زير عقابين عقابم
که من خود تا تو رفتي
در
عذابم
بدان شکرانه اين سگ رارها کن
مرا کم گيرو
در
کار خدا کن
پس آنگه عقد گل
در
پيش آورد
دمي آخر دلي با خويش آورد
چو گلرخ از
در
ايوان درآمد
جهان را ز آرزويش جان برآمد
چو خورشيد خيالي سبز بر سر
نه چون حوري حريري سبز
در
بر
بآخر چون درآمد خسرو از
در
گرفتند آنچه ميگفتند از سر
چو خسرو زاده شد نزديک آن حور
فلک را آب
در
چشم آمد از دور
چو شکر خورد و تنگش
در
برآورد
فلک دست ازتحير بر سر آورد
منم
در
دست صد غوغا بمانده
ز بي صبري درين سودا بمانده
چو دل
در
زير خويش آوردي آخر
چه بازيست اينکه پيش آوردي آخر
مرا امشب بجز گل هيچکس نيست
که شکر هست و
در
گردش مکس نيست
نه چون گل ديد کس
در
آسمان ماه
نه بر ديدار خسرو بر زمين شاه
مگر ملک سليمان زان او بود
که آنشب باد
در
فرمان او بود
چو اب از ميخ سيمين
در
درون جست
تو گفتي از چنار آتش برون جست
فتاده کار خسرو
در
مضيقي
گل از غنچه برون داده عقيقي
بغم ده سال
در
عالم دويدند
که تا بيغم شبي با هم رسيدند
در
عشرت زماني باز کردند
گهي بازي و گاهي ناز کردند
چو ميبايد شدن زير زمين
در
جهان گرميخوري باري چنين خور
چو سالي
در
گذشت از عقد آن ماه
پديد آمد يکي شهزاده زان شاه
بشکر او صلاي عام
در
داد
بدرويشان فراوان سيم و زر داد
سپه را گفت چون وقت زوالست
شکارم
در
چنين وقتي محالست
چو خسرو کرد
در
انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلم
چنان گل خسرو او را
در
خور آيد
بدست هر فرومايه نشايد
در
و دل بسته بد، جان هم فروبست
بسي او نيز با او مهر پيوست
ز دشمن بود نيز او هم گريزان
حصاري
در
دزي مانند زندان
که خسرو
در
برش گربيند اين رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
بغايت شادمان شد شاه بهرام
که او را
در
همه عالم بدآن کام
بپاشيدند بس بي حد و بي مر
بوقت عقدشان از
در
و گوهر
نه چندان کرد دلداري داماد
که
در
صد سال شرح آن توان داد
همي باشند
در
هر ملک سالي
بهر سالي شودشان تازه حالي
شهنشه کرد نام او جهانگير
که باشد
در
رکاب او جهانگير
همي آموخت تا چون گشت برنا
بعالم
در
نبودش هيچ همتا
پس از وي هر که بد
در
روم قيصر
همه از تخم او بودند يکسر
صفحه قبل
1
...
1846
1847
1848
1849
1850
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن