نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
چو پيداشد چرا شه
در
طرب نيست
که گر بادست آيد هم عجب نيست
بسي
در
گرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجايگه کرد
شبي چون دوده
در
گيتي دميده
چراغ روز را روغن رسيده
چه شب، چه روز
در
تب از توام من
بروز خويش هر شب از توام من
دلم بسيار
در
خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
گل از شادي برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد
در
چنگ
عزيمت کرد فرخ از رهي دور
که روزي چند باشد
در
نشابور
نهان گشتند
در
کوهي بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فيروز
عجب ماند و بر او رفت فرخ
گرفتش
در
بر و بگشاد پاسخ
که فرخ زاد و گلرخ
در
نهاني
فلان جايند، من گفتم تو داني
چو سيمينبر بپيش
در
بيفاد
بلور از شرم او از بر بيفتاد
هزاران چين ز زلفش
در
جبين بود
ز چين ميآمد آنساعت چنين بود
اگر نه ابروي او طاق بودي
کجا اين فتنه
در
آفاق بودي
توان گفتن که
در
روي زمانه
چو گل کس نيست د رخوبي يگانه
ز زلف ماه ماند
در
سياهي
ز رويت روشن از مه تا بماهي
دلم با خدمت آن دانه
در
بود
ولي بيوقت گشتن سخت تر بود
بگفت اين و بر تنگ شکر شد
که با گل خواهي امشب
در
کمر شد
چنان زد دست و پا آن شور ديده
که
در
درياي پرخون، کور ديده
اگر چه شاه بيدل دل بدو داد
وليکن
در
صبوري تن فرو داد
که تا ده روز
در
چاهي نهان شد
پس از ده روز چون بادي روان شد
چو خسرو ديد فرخ را چنان زار
ز بس زاري عجب درماند
در
کار
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بد
در
سر انجام
بگو تا عقل پيش او چه سنجد
چنان ذاتي کجا
در
عقل گنجد
اگر چه عقل داناست و سخنگوي
نداند
در
حقيقت کنه يک موي
چو عقل جمله
در
مويست عاجز
بکنه حق که يابد راه هرگز
وزان پس گفت کاي شاپور گمراه
که بيرون آمدي
در
کينه شاه
سراز فرمان شاه دين کشيدي
خطي
در
گرد راه دين کشيدي
که کرد اين فعل هرگز
در
زمانه
ترا ديدم ببدفعلي يگانه
توميداني که گر من کينه خواهم
نياري تاب
در
پيش سپاهم
مکن، گل را کسي کن ورنه ناکام
چو گل غرقه شوي
در
خون سرانجام
مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
ز گلرخ
در
ره خود خار مگذار
نهاد آن پيک مسکين پاي
در
راه
رسيد آخر بکم مدت بدرگاه
برامد ناله ناي از
در
شاه
غبار از پاي ميشد تا سرماه
بدشت و کوه
در
چندان سپه بود
که زان، روي همه عالم سيه بود
چو مغرب حلقه مه کرد
در
گوش
ز مشرق چشمه خورشيد زد جوش
تو گفتي گرد گردونيست ديگر
سر تيغ وسنان
در
وي چو اختر
ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک
طنين افتاد
در
نه طاس افلاک
چنان شد زخم کوس و نعره جوش
که گردون پنبه محکم کرد
در
گوش
غبار خاک زير پاي باره
شده چون سرمه
در
چشم ستاره
چو موج خون ز سر
در
ميگذشتي
بدان دريا فرو کردند طشتي
چو شد روي زمين
در
زير خون بر
بسوي پشت ماهي برد خون سر
بآخر خسرو صد پيل
در
پيش
بيک ره بانگ زد برلشکر خويش
سر مرد مبارز جمله صفدر
جدا هر يک سرمردي بکف
در
علم را بود
در
سر باد پندار
برون شد از سرش چون شد نگونسار
مگر ماه فلک از برج او تافت
که اوج خويشتن
در
برج او يافت
فتاد انديشه يي
در
راهم اکنون
بگويم تا چه گويد شاهم اکنون
چو مرد آن دلوصد من را
در
آرد
نشينم من درو تا بر سر آرد
که تا چون بازيابي آن نشاني
تني صدرا بزورق
در
نشاني
چو بر بالارسد مردي صد، آنگاه
در
آن قلعه بگشاييم برشاه
چو بنهادند پل، لشکر
در
آمد
خروشي از سپه يکسر برآمد
صفحه قبل
1
...
1845
1846
1847
1848
1849
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن