167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • چو پيداشد چرا شه در طرب نيست
    که گر بادست آيد هم عجب نيست
  • بسي در گرد آن منظرنگه کرد
    نشان آنجا که خواست آنجايگه کرد
  • شبي چون دوده در گيتي دميده
    چراغ روز را روغن رسيده
  • چه شب، چه روز در تب از توام من
    بروز خويش هر شب از توام من
  • دلم بسيار در خون سر فرو برد
    باندوه تو اکنون سر فرو برد
  • گل از شادي برفتن کرد آهنگ
    چو زلف خود کمند آورد در چنگ
  • عزيمت کرد فرخ از رهي دور
    که روزي چند باشد در نشابور
  • نهان گشتند در کوهي بده روز
    که تا بر گل نگردد خصم فيروز
  • عجب ماند و بر او رفت فرخ
    گرفتش در بر و بگشاد پاسخ
  • که فرخ زاد و گلرخ در نهاني
    فلان جايند، من گفتم تو داني
  • چو سيمينبر بپيش در بيفاد
    بلور از شرم او از بر بيفتاد
  • هزاران چين ز زلفش در جبين بود
    ز چين ميآمد آنساعت چنين بود
  • اگر نه ابروي او طاق بودي
    کجا اين فتنه در آفاق بودي
  • توان گفتن که در روي زمانه
    چو گل کس نيست د رخوبي يگانه
  • ز زلف ماه ماند در سياهي
    ز رويت روشن از مه تا بماهي
  • دلم با خدمت آن دانه در بود
    ولي بيوقت گشتن سخت تر بود
  • بگفت اين و بر تنگ شکر شد
    که با گل خواهي امشب در کمر شد
  • چنان زد دست و پا آن شور ديده
    که در درياي پرخون، کور ديده
  • اگر چه شاه بيدل دل بدو داد
    وليکن در صبوري تن فرو داد
  • که تا ده روز در چاهي نهان شد
    پس از ده روز چون بادي روان شد
  • چو خسرو ديد فرخ را چنان زار
    ز بس زاري عجب درماند در کار
  • بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
    نمود آن گوهر بد در سر انجام
  • بگو تا عقل پيش او چه سنجد
    چنان ذاتي کجا در عقل گنجد
  • اگر چه عقل داناست و سخنگوي
    نداند در حقيقت کنه يک موي
  • چو عقل جمله در مويست عاجز
    بکنه حق که يابد راه هرگز
  • وزان پس گفت کاي شاپور گمراه
    که بيرون آمدي در کينه شاه
  • سراز فرمان شاه دين کشيدي
    خطي در گرد راه دين کشيدي
  • که کرد اين فعل هرگز در زمانه
    ترا ديدم ببدفعلي يگانه
  • توميداني که گر من کينه خواهم
    نياري تاب در پيش سپاهم
  • مکن، گل را کسي کن ورنه ناکام
    چو گل غرقه شوي در خون سرانجام
  • مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
    ز گلرخ در ره خود خار مگذار
  • نهاد آن پيک مسکين پاي در راه
    رسيد آخر بکم مدت بدرگاه
  • برامد ناله ناي از در شاه
    غبار از پاي ميشد تا سرماه
  • بدشت و کوه در چندان سپه بود
    که زان، روي همه عالم سيه بود
  • چو مغرب حلقه مه کرد در گوش
    ز مشرق چشمه خورشيد زد جوش
  • تو گفتي گرد گردونيست ديگر
    سر تيغ وسنان در وي چو اختر
  • ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک
    طنين افتاد در نه طاس افلاک
  • چنان شد زخم کوس و نعره جوش
    که گردون پنبه محکم کرد در گوش
  • غبار خاک زير پاي باره
    شده چون سرمه در چشم ستاره
  • چو موج خون ز سر در ميگذشتي
    بدان دريا فرو کردند طشتي
  • چو شد روي زمين در زير خون بر
    بسوي پشت ماهي برد خون سر
  • بآخر خسرو صد پيل در پيش
    بيک ره بانگ زد برلشکر خويش
  • سر مرد مبارز جمله صفدر
    جدا هر يک سرمردي بکف در
  • علم را بود در سر باد پندار
    برون شد از سرش چون شد نگونسار
  • مگر ماه فلک از برج او تافت
    که اوج خويشتن در برج او يافت
  • فتاد انديشه يي در راهم اکنون
    بگويم تا چه گويد شاهم اکنون
  • چو مرد آن دلوصد من را در آرد
    نشينم من درو تا بر سر آرد
  • که تا چون بازيابي آن نشاني
    تني صدرا بزورق در نشاني
  • چو بر بالارسد مردي صد، آنگاه
    در آن قلعه بگشاييم برشاه
  • چو بنهادند پل، لشکر در آمد
    خروشي از سپه يکسر برآمد