نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
که تا رهبر بود
در
راه او را
کند از نيک و بد آگاه او را
گرفتش
در
برو اشکش روان گشت
که بي جانان بسي الحق بجان گشت
مپرس از من که بيتو حال چون بود
که گر دل بود
در
درياي خون بود
کشيدم پاي دل
در
دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
فراق گل دلش را رنجه ميداشت
دلش را شير غم
در
پنجه ميداشت
چو گم گشتي ز که جويم نشانت
که بسياري بجستم
در
جهانت
ز که پرسم ندانم راه کويت
که
در
کوي اوفتادم زار زويت
اگر عشق تو جان من نبودي
بعالم
در
، نشان من نبودي
شکار شير عشقت جز جگر نيست
تو گويي
در
تنم جاني دگر نيست
دلم
در
داغ نوميدي کشيدي
ز بيخم کندي و شاخم بريدي
دو اسبه دل دوان شد
در
خيالت
نيافت از هيچ ره گرد وصالت
نشستم مدتي
در
بند پندار
نيامد راست با پندار من کار
نه دارو سودمند آمد نه جلاب
علاجش بود گل، گل غرقه
در
آب
ترا چندانکه گل
در
ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن زمومست
زجايي دلبري کن اختياري
ز گل تا کي زني
در
ديده خاري
اگر خواهي، دو صد شاه کله دار
در
اندازد بداماديت دستار
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که
در
هريک، هزاران گل ببارست
چو تو مردي چه گل باشد چه خارت
که گل
در
زندگي آيد بکارت
چو تو
در
اصل فطرت آفتابي
بيک يک ذره تا چندين شتابي
چو هر چيزي که
در
هر دو جهانست
همه ذرات تست و اين عيانست
چنين گفت آن سخنگوي دل افروز
که گلرخ بود
در
صندوق ده روز
فتاده
در
ميان آب دريا
گهي شد تا ثري گه تا ثريا
بمانده ماه
در
زير سياهي
گرفته آب از مه تا بماهي
چو کرد آن آب دريا را گذاره
فگندش آب دريا
در
کناره
چو آن صندوق تنگ او
در
آمد
ازان دريا بچنگ او درآمد
ازان دريا برون آورد برسر
نهاده ديد قفلي سخت بر
در
اگر اين هست صندوق خزينه
دلم خوش باد
در
صندوق سينه
سياهي با سفيدي رفته
در
هم
لبش از تشنگي بگرفته برهم
مهش با مشک تر
در
هم گرفته
چو ماه نو قداو خم گرفته
چو مشک آورد
در
پيش مشامش
گشاد از بوي آن حالي مسامش
بدل گفتا ندانم کاين چه جايست
ز سر
در
اين چه دوران بلايست
اگر دريا بديدي
در
اشکم
فرو بردي بقعر خود ز رشکم
و گر باران بديدي آب چشمم
چو برقي
در
من افتادي بخشمم
مگر
در
خواب ميبينم من اينجاي
که نتوان راست کردن بر زمين پاي
کنون چون مرغ بي آرام ماندم
بجستم دانه يي
در
دام ماندم
چنان
در
پرده غم زار گشتم
که گرد عنکبوتان تار گشتم
مرا چون
در
تو ميدوزند هردم
چرا از هم جدا مانديم درغم
مرا چون
در
تو ميدوزند از آنست
کزان زخم از دل من خون روانست
چو لختي راز گفت آن ماه مهجور
فرو باريد بر مه
در
منثور
چنان بگشاد
در
ترکي زبانش
که شد آن ترک چين هندو بجانش
بدان صياد گفتا راز بگشاي
که چون
در
بندم آوردي درين جاي
ز بيماري ازان صياد خانه
نيامد بر
در
آن شمع زمانه
نکوتر شد زچينش زلف مشکين
که نيکوتر نمايد مشک
در
چين
چو شد از جان جدا صياد بي باک
بت سيمينش پنهان کرد
در
خاک
دلم را محرمي
در
خورد يابم
دمي درمان چندين درد يابم
بآخر خويشتن را چون غلامان
قبا
در
بست و شد سرو خرامان
کله بر ماه مشکين طوق بشکست
قبا
در
سروسيم اندام پيوست
کلاهي همچو ترکان از نمد کرد
قبا و پيرهن
در
خورد خود کرد
همه پيرايه و زرينه برداشت
دو گوهر زان همه
در
گوش بگذاشت
برامد از گهرهاي فلک جوش
که گوهر گشت گل را حلقه
در
گوش
صفحه قبل
1
...
1841
1842
1843
1844
1845
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن