نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
سر افرازان دگر ره، صف کشيدند
دو رويه صور
در
گيتي دميدند
چو لاله بود سر تا پاي
در
خون
که ميآمدز کوهي کشته بيرون
جهان از شعله خورشيد پر تف
چو آتش گشته هر شمشير
در
کف
چو
در
گرديد اين زرين سطر لاب
ازين نه تخته پاشيده سيماب
زدست شب گريزان
در
افق شد
مه از مشرق برين نيلي تتق شد
جهاني شد فلک پر
در
شهوار
گرفت آفاق عالم ميغ هموار
شبي
در
چادر قيري نهفته
چو زير چشم بندي، چشم خفته
در
آن تاريک شب خسرو برون شد
شبيخون کرد و دشمن سرنگون شد
سپاه از خواب
در
جستند ناگاه
يکي زيشان نه لشگر ديد نه شاه
در
افگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، ماتش کرد خسرو
زهي مرگ پياپي اين چه کارست
که
در
هردم نه مرگي صدهزارست
اگر نه مرگ مردم عام بودي
زهي حسرت که
در
ايام بودي
چو داري مرده يي افتاده
در
پيش
تويي آن مرده، بگري زار بر خويش
بخوزستان چو چنداني جفا کرد
زقيصر
در
سپاهان آن قفا خورد
در
گنج گهر بر خويش بگشاد
ببخشش هر دودست از پيش بگشاد
ولي پيوسته خسرو
در
تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسي بگريست و چون ديوانه يي شد
ز شرم مردمان
در
خانه يي شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که اي گل کرديم
در
خون گرفتار
چو مور از خانه بيرون اوفتادم
چو مويي
در
جهان افگند بادم
ز چشمم خون گشادي و برفتي
مرا
در
خون نهادي و برفتي
هران رازي که
در
دل داشتم من
ز خون بر روي خود بنگاشتم من
مگر
در
علت عشقي گرفتار
که نتوان داد شرح آن بگفتار
نظر بگشاد و
در
خسرو نگه کرد
ز ديده اشک خونين سر بره کرد
جهان افروز چون با خويش آمد
ز سر
در
اشک چشمش پيش آمد
کسي درد فراق يار برده
بسي
در
هجر او تيمار خورده
چو زلف يار خود
در
دست ميديد
همه خلق جهانرا مست ميديد
چو کوزه دست بر سر پاي
در
گل
چو کاسه سوزو گرمي کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستي
که دل بر بودي و
در
جان نشستي
بسي سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون
در
آبساره
کسي را
در
جهان از وي خبر نيست
مرا زين بيش آگاهي دگر نيست
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل
در
راه چندين خارم افتاد
بدل گفتم رخ دمساز بينم
گلم را
در
سپاهان باز بينم
چو
در
دريا بود آغشته يارم
چو دريا خويش را سرگشته دارم
چو دري بالب درياش آرم
اگر
در
سنگ شد پيداش آرم
من از دريا کنون يک چشم زدرا
بخشگي باز آرم
در
خود را
کجايي اي گل پنهان بمانده
ز چشمم رفته و
در
جان بمانده
شدي چون مردمک
در
هفت پرده
بيا از مردمي هر هفت کرده
ازان
در
آب شد گم آفتابم
که بود او مردم چشم پر آبم
درين دريا مرا تنها بمگذار
دلم را
در
چنين سودا بمگذار
منم
در
آتش عشق و جواني
توداني گر بخواني گر براني
بسي بگريست و بسياري سخن گفت
سخن
در
فرقت آن سروبن گفت
هر آن عاقل که اين افسانه گويد
ترا
در
کار گل ديوانه گويد
بدريا
در
پي گل چون نشيني
اگر بادي شوي گل را نبيني
چو خورد آن ماه را
در
آب ماهي
زماهي ماه را چون باز خواهي
مرا تا گل نيايد
در
برمن
منه دل بر من و بر افسر من
مرا نيست اين زمان گل
در
برخويش
منم امروز گل جوياي دلريش
اگر عمري دوم،
در
کوي خويشم
همي تا من منم دلجوي خويشم
من از هجرت بخون
در
خفته مانده
بسي به زانکه تو آشفته مانده
زهر
در
پايگاهش بيشتر کرد
همه کارش بزر چون آب زر کرد
چو
در
طبع کسي پاکي نباشد
ز ابليسي خود باکي نباشد
صفحه قبل
1
...
1839
1840
1841
1842
1843
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن