167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • مرا در نيمه ره گشت معلوم
    که آن زن گلرخست واوشه روم
  • در آن شب گو برون شد از سپاهان
    دلم خاتون خود را بود خواهان
  • بهم در عشر تند اين هر دو خوشدل
    زپر زاغ تا پر حواصل
  • کنون اين نامه سر در راه کردم
    ترا از نيک و بد آگاه کردم
  • يکي گوهر گشاد از بازوي خويش
    نهاد آن مرد را با نامه در پيش
  • بدريا رفت و در دريا سفر کرد
    وزانجا نيز بر صحرا گذر کرد
  • چو شاه آن نامه حسنا فروخواند
    چو سودايي در ان سودا فروماند
  • بآخر چون سفر کردند در روم
    طريق قصر گل کردند معلوم
  • شدند آن هر دو تن تا در گه شاه
    نگه ميداشتند از هر سويي راه
  • چو يکهفته برامد، بامدادي
    برون آمد ز در حسنا چو بادي
  • فراتر رفت زود از پيش آن در
    بخواند آن هر دو را از زير چادر
  • چو ان هر دو بحسنا در رسيدند
    بپرسيدند و گفتند و شنيدند
  • چو روزي ده گذشت، آنمرد استاد
    باستادي خود در کار استاد
  • چنان کز پيش بود او کي چنانست
    دلش در پرده برعکس زبانست
  • قدم گردد ز سرتا پاي در راه
    که تا چون کام دل يابدزد دلخواه
  • اگر در کار تو سر تيز کارست
    چرا از وصل تو پرهيز گارست
  • بدان اي بت که خسرو در فلان کوي
    بتي دارد چو ماه آسمان روي
  • اگر چه گويي او حور بهشتست
    ولي در جنب خوبي تو زشتست
  • اگر خواهي که شه را بنگرم من
    ترا پنهان در آن ايوان برم من
  • چو پنهان در پس ايوان نشيني
    بهم پيوند اين و آن ببيني
  • بمن بنماي تا رويش ببينم
    نهان از وي بکنجي در نشينم
  • چو از خشکي سوي دريا رسيدند
    زخشکي، سوي کشتي در کشيدند
  • کنون اي مرد خوشگوي نکوکار
    در آن صندوق گلرخ را نگهدار
  • ترا چون چشمه خضرست بردر
    چه ماندي در عجايب چون سکندر
  • بدل ميگفت: روزي چند گردون
    بتر کم گفت، بازم برد در خون
  • چو در خون،زار ميگردم فلک وار
    چرا آخر نميسوزم بيکبار
  • کجا آتش کند در من اثر نيز
    نسوزد سوخته بار دگر نيز
  • يکي هندو زني، از مطبخ شاه
    رخ گل ديده بود آنروز در راه
  • که حسنا در برش ميرفت چون تير
    بيامد پيش خسرو، کرد تقرير
  • نشد بيچاره پيش انديش ازان کار
    که شد در خون جان خويش ازان کار
  • کسي کو کوژ گفتن، خوي دارد
    زبان در راستي کژ گوي دارد
  • بدي ميخواست گلرخ را از آن کار
    خود او ماند اي عجب در زير اين بار
  • نکو کاري که عالم کرد موجود
    که در عالم نبودش هيچ مقصود
  • بسي در وصف او تصنيف کردند
    بسي با يکدگر تعريف کردند
  • بدان اي شاه سراز خط کشيده
    که در روي زمين هيچ آفريده
  • در ان ميدان که آنجا جنبش ماست
    فلک چون گوي، سرگردان آنجاست
  • درآمد پيک پيش شاه حالي
    بداد آن نامه را در جاي خالي
  • همه صحرا و دشت از مرد پرگشت
    نيافت از خلق سوزن جاي در دشت
  • برامد ناله کوس از در شاه
    بجوش آمد چو دريا کشور شاه
  • جهان در زير گرد ره نهان شد
    همه خاک زمين بر آسمان شد
  • ز آواز دراي و بانگ شيپور
    تو گفتي در قيامت ميدمد صور
  • نياسودند آنشب جمله در دشت
    که تا چتر از سر افلاک برگشت
  • کشيدند آن دليران صف زهرسو
    باستادند هر يک روي در رو
  • سواران آهنين دل کوه رفتار
    ز سر تا پاي در آهن گرفتار
  • دوباره صد هزار از پاي تافرق
    چو ماهي جمله در جوشن شده غرق
  • نخستين، پيش ميدان شد پياده
    قدم غرقه در آهن تا چکاره
  • بيک ره تير بگشادند بر هم
    بيکساعت در افتادند بر هم
  • چو تيغ از خون دشمن ريخت باران
    قلم شد تيغ در دست سواران
  • چو طاس آتش از گردون در افتاد
    گهر از طشت گردون باسر افتاد
  • چو شد در قيروان خورشيد غرقاب
    برون ريخت از مسام چرخ سيماب