167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • چو مادر دست در خنيا گري برد
    ازان دختر بناخن دختري برد
  • بسر ناخن ز زير نيم چادر
    ده و دو پرده ظاهر کرد بر در
  • ز پرده روي بيرون کرده بودي
    ولي آواز او در پرده بودي
  • چو موي سر نبودش هيچ بر جاي
    چگونه ميکشيد او موي در پاي
  • يکي صورت در آمد ماه پيکر
    نهاده همچو گردن پاي بر سر
  • چو آوازش بچنبر جان بر آورد
    سر بسيار کس در چنبر آورد
  • دوروي و چار گوشش بود و سرنه
    بسي زد حلقه از هر سوي و در نه
  • چو مي بنواخت از مهر دلش دوست
    ازان شادي نميگنجيد در پوست
  • نگاري ماهروي از پرده برخاست
    بزد آن کوژرا در پرده راست
  • تهي و قعر جان را در هميداد
    ني و خوشي چو شکر پر هميداد
  • بپاسخ بود بانگش بيست در بيست
    نبودش جان ولي از باد ميزيست
  • چو نبضش دلبري آورد در دست
    ز نبضش همچو نبض انگشت ميجست
  • مخالف را چو در ره راست افگند
    بصنعت جادويي کرد از نهاوند
  • بتي خوشبوي همچون مشک بويا
    زبان در بسته يي را کرده گويا
  • بشادي دايه يي در بر کشيدش
    ولي چون راه زد، پي بر کشيدش
  • نبودي در رگش خون از نزاري
    وليکن جوي خون راندي بزاري
  • بهردم دايه زخمش بيش ميزد
    بزخمه در رگ او نيش ميزد
  • بمالش برد از گوشش گراني
    رگي در گوش داشت از مهرباني
  • در آن بودند تا خسرو بصد ناز
    بخواهد از پدر گل را باعزاز
  • شکن بين در سر زلف سخنها
    زهي شيرين سخنها و شکنها
  • ز گنج عشق گوهر بر جهان ريز
    شراب معرفت در حلق جان ريز
  • ز توگر ذکر ماند در زمانه
    عوض باشد ز عمر جاودانه
  • کنون از سر بگستر داستاني
    که در بند تواند اين دم جهاني
  • نبودش صبر تا خود کي در آيد
    که آن چل روز بي پايان سرآيد
  • بميزانش کشم وانگه بدر خواست
    خوشي در پرده خود بينمش راست
  • نشست آن شه پگاه از خون برش تر
    که تاهرمز کي آيد از درش در
  • چو قرص تيغزن بگشاد بازو
    چو پر آتش تنوري، در ترازو
  • بنرمي حلقه برسندان در زد
    چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد
  • زماني در زدن را باز ميداد
    زماني از برون آواز ميداد
  • چو پاسخ يافت از زن مرد در زن
    بجست از جاي چون ارزن زدر زن
  • گهي در تاب شد چون شير از تف
    گهي چون شير ميريخت از لبش کف
  • دلش را زو کلوخي بود در راه
    که آبي بر کلوخش ريخت ناگاه
  • مگر سنگيش ازو در کفش افتاد
    که شد همچون کلوخي کفشش از ياد
  • مرا زين کفشگر رويي بنفشست
    که کافر نعمت و کافر در فشست
  • کرا افتاد هرگز در جهان اين
    زهي کار جهان، کار جهان بين
  • سخن جز بر مذاق او نگفتم
    بسالي در فراق او نخفتم
  • برآوردي فغان از دل بزاري
    مرا از در برون راندي بخواري
  • و گر استادمي از دور بر راه
    چو چشم او در افتادي بدرگاه
  • اگر ديدي مرا در جاي خالي
    بگردانيدي از من روي حالي
  • دريغا گر کسم آگاه کردي
    سپه در حال عزم راه کردي
  • درين معني مرا اول گنه بود
    که او در شهر همچون خاک ره بود
  • شد القصه ازين غصه شب و روز
    چو شمعي اشک ميباريد در سوز
  • بشب در يکزمان خوابش نبودي
    بجز خون بر جگر آبش نبودي
  • چنين گفت آنکه استاد جهان بود
    که در باب سخن صاحبقران بود
  • چو در برداشت چون گل دلستاني
    نکردي ياد از حسنا زماني
  • چو گل باشد، که، از حسنا کند ياد
    چو در باشد، که از مينا کند ياد
  • دل حسنا زگل در جوش افتاد
    گهي بر خاست و گه مدهوش افتاد
  • کسي داند که رشک آدمي چيست
    که او در رشک روزي تا بشب زيست
  • در آن نامه نوشت از حال هرمز
    که اين برنا يکي شاهست کربز
  • چنين شاهيست گفتم با تو حالش
    از ان گلرخ چنين شد در جوالش