نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
چو شد ز اندازه بيرن زاري او
درامد يار او
در
ياري او
چو خورشيد از فلک
در
باختر شد
همه درياي گردون پر گهر شد
شبي تاريک و فرخ زاد
در
خشم
سيه پوشيده همچون مردم چشم
چو گربه بر دويد و بر سرآمد
ز سگ
در
تک بصد ره بهتر آمد
خود آن زن بود حسناي دلارام
چو مرغي سرنگون افتاده
در
دام
چو شه
در
بندت آمد من ببندم
که من از بيم او انديشمندم
تو ايشانرا زره برگير وانگاه
بکام خويش کام خويش
در
خواه
بسوي بام رفت و
در
گشادش
بيکساعت سلاح و تيغ دادش
ندانستم
در
آندم هيچکس را
نگاهي مي نکردم پيش و پس را
چو پيش خانه حسنا رسيدند
صفير از حيله
در
حسنا دميدند
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را
در
گاه جستند
چو برسيدند با پيش و پس دز
بدز
در
خفته بد ده مرد کربز
زنانرا دست بر بستند يکسر
گشادند آنگهي آن قلعه را
در
زبانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوريده يي سرداد
در
راه
که گر خواهيد
در
بنگاه گيريد
وگرنه هم از اينجا راه گيريد
همه خلقي که
در
افلاک بودست
رهش از خون بسوي خاک بودست
تو تا
در
زير اين زنگار رنگي
اگر چه زنده يي مردار رنگي
همه شب سر چرا
در
خواب آري
که تا روز قيامت خواب داري
ازان نور مبارک پرتوي خواه
خرد را
در
سخن بيرون شوي خواه
که چون گل دايه را
در
گل دفين کرد
از آنجا راه برديگر زمين کرد
چنان راندند مرکب
در
بيابان
که بر روي زمين باد شتابان
ز منزلگاه، فرخ زاد شبرو
بتک ميرفت تا
در
گاه خسرو
برشه بار خواست و
در
درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
زمين را پيش شه از لب بسودند
در
آن گفت و شنود آنشب غنودند
چو خسرو را نظر بر قيصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب
در
افتاد
ز مهر دل، گرستن بر شه افتاد
دگر ره پيش قيصر
در
ره افتاد
شهش
در
بر گرفت و زار بگريست
ميان خوشدلي بسيار بگريست
زمين از زر و گوهر موجزن بود
جهاني
در
جهاني مرد و زن بود
ز بانگ دار و گير نعره نوش
همه کشور چو دريا بود
در
جوش
برون از شهر باغي داشت خسرو
که
در
خوبي بهشتش بود پس رو
کشيده سر بسر
در
سرو آزاد
ببسته ره بزير بيد و شمشاد
نهاده تخت زرينش ز هرسوي
بگرد حوض و ايوان روي
در
روي
ز صد
در
جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس واکسون فگنده
ز هر
در
ساخته چندان تجمل
که نتوان کرد شرح آن تجمل
نشسته گل چو ماهي بر سر تخت
ستاده ماهرويان
در
بر تخت
يکي تاج مرصع بر سر او
يکي ديباي ازرق
در
بر او
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده
در
راه
همه
در
پيش گل بر پاي مانده
بديده روي گل برجاي مانده
ميي
در
ده که فردا هست نوروز
ببايد ساختن جشني دل افروز
گل و خسرو فتاده هر دو سر مست
بکش آورده پاي و زلف
در
دست
رخ چون روز آن
در
شب افروز
شب تاريک روشن کرده چون روز
بخوزستان شکر از خنده او
تبر زد
در
سپاهان بنده او
جهاني دل فتاده خرقه او
خرد
در
گوش کرده حلقه او
قدح
در
حلق گل گشته شفق ريز
شده گل چون قدح از مي عرق ريز
چو گلرخ برقع از رخ بر گرفتي
ز خجلت باغ، زاري
در
گرفتي
و گر شعر سيه بر سر فگندي
مه و خورشيد را
در
سرفگندي
شکر از لعل گل
در
يوزه گر بود
بنفشه خرقه پوش آن شکر بود
گل سرمست چون برخاست از جاي
شهش گفت او فتادم مست
در
پاي
دو زلف چون دو هندوي زره پوش
منه
در
ترکتازي بر سردوش
دمي با من مي گلرنگ
در
کش
مباش اي سيمبر چون زلف سرکش
صفحه قبل
1
...
1835
1836
1837
1838
1839
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن