نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
بتان سيمبر با روي چون ماه
بيفگندند از تن جامه
در
راه
يکي آب سيه
در
گوش رفته
يکي بر سر يکي بر دوش رفته
چنان دادي تن آن دلبران تاب
که
در
چشم آمدي خورشيد را آب
چو گلرخ را
در
ايوان مي نديد او
سوي شاه سپاهاني دويد او
زمين را بوسه زد
در
پيش آن صدر
بشه گفت اي برفعت آسمان قدر
کنون
در
باغ اگر باشد دگر راه
پديد آرد همان بيماري اي شاه
بپيش دايه آمد گل که برخيز
قدم
در
راه نه چون پيک سر تيز
که وقت رفتن ما اين زمانست
که نه
در
ره عسس نه پاسبانست
بگفت اين و گشاد آنگه
در
باغ
شبي بود از سياهي چون پر زاغ
نهاني هر دو تن
در
کنج رفتند
ز بيم شاه يکساعت نخفتند
نه دايه بود
در
باغ و نه گلرخ
رسانيدند سوي شاه پاسخ
مگر گل بلبلي شد
در
هوا رفت
بخوزستان گريخت از دام ما رفت
مرا بفريفت تا
در
دامم آويخت
بسوي باغ شد و ز باغ بگريخت
سراسر حال گل
در
پيش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
کسي را با دل پر درد آخر
تماشا چون بود
در
خورد آخر
بگفت اين و بشه گفت اي خداوند
ترا زين غم نبايد بود
در
بند
مگر
در
آب بادي بوده باشد
که گل را از ميان بر بوده باشد
بجنبانم کنون اين حلقه راز
مگر بر دست من اين
در
شد باز
گهي
در
آب روشن ميدميدي
گه از هر سوخطي بر ميگشيدي
گل تر را پري همزاد بودست
که آن همزاد او را
در
ربودست
کنون آن هر دو
در
روي زمينند
ولي بر پشته کهسار چينند
ز شه چل روز ميخواهم امان من
که تا
در
خانه بنشينم نهان من
نشينم
در
خط و خوانم عزيمت
کنم از خانه ديوان را هزيمت
بسوزم عودتر
در
خانه بسيار
پري را سر بخط آرم بيکبار
شهنشه را چنين کاري فتادست
که از گل
در
رهش خاري فتادست
قرارت نيست يکدم
در
بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
کنون چون بر زمينت نيست آرام
تپيده گشته يي چون مرغ
در
دام
سه مرد و چار زن هفتيم جمله
هم امشب
در
نهان رفتيم جمله
مرا اين دختر زنگي بلاييست
وليک او از غم من
در
وفاييست
بگفت اين و ستور آورد
در
راه
فشاند از پشت ماهي گرد بر ماه
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از ميان کوه
در
دشت
پديد آمد دران صحرا يکي دز
که
در
دوري آن شد و هم عاجز
چنان بر جش زبار چرخ خم داشت
که گفتي چرخ پشتش
در
شکم داشت
چو يکدم بود دز را
در
گشادند
سواري بيست روي از دز نهادند
شد و فيروز و فرخ هر سه از تير
سه کس
در
يک زمان کردند زنجير
چو
در
خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگر دزدان پريشان حلقه گشتند
گرفتند آن سه تن را
در
ميانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
تراگر بنده بودي جاي آن هست
که هستت
در
هنرهاي جهان دست
پس آنگه دختر زنگي برون جست
در
آمد پيش، سنگي چند دردست
چو لختي
در
ميان خون بسر گشت
بران سرگشته حالي حال برگشت
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که
در
انجام نستاند ازوباز
دلا
در
عالمي دل مي چه بندي
که تا صد ره نگريي زو نخندي
چه بندي دل درين زندان فاني
که دل
در
ره نبندد کارواني
چه خواهي کرد
در
عالم حياتي
که آنرا نيست يکساعت ثباتي
چه آويزي تو
در
چيزي که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ايام
چو حلقه سر نهادي بر
در
من
بزاري جان بدادي بر سر من
دل و جان
در
سر و کارم تو کردي
وفاداري بسيارم تو کردي
نگه کردند حسنا
در
برش بود
يکي خورشيد و ديگر اخترش بود
شه سرگشته دل
در
پيش ياران
فروميريخت خون دل چو باران
بياران گفت آن درمانده مسکين
چه سنجد
در
کف دزدان بي دين
صفحه قبل
1
...
1834
1835
1836
1837
1838
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن