167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • بمانده جمله شب چون ستاره
    عجب در صورت آن نقش پاره
  • بدل ميگفت ايدل چندم از تو
    که در بندست يک يک بندم از تو
  • زتاج و تخت يکسويم فگندي
    چو زلف دوست در رويم فگندي
  • شدي از دست و در پاي او فتادي
    مراد خويش را برباد دادي
  • چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
    که از شادي دلش در برتپان شد
  • چو بي غم کارش آخر راست افتاد
    زهي شادي که در ره خواست افتاد
  • بدل ميگفت کاي دل، مرد درويش
    چرا آخر نخواهد گنج در پيش
  • چو بر خود خواند مشتي پند و امثال
    جنيبت بر نشست و رفت در حال
  • چو چشمش بر جمال شاه افتاد
    بخدمت پيش شه، در راه افتاد
  • فلک در گاه شه را آستان باد
    زمين بد خواه او را آسمان باد
  • چو در هر علم عالي گوهر آمد
    زهر يک همچو گوهر بر سر آمد
  • بگو چون فکر دور انديش داري
    خموشي خود بسي در پيش داري
  • چو شه در چهره گلرخ نگه کرد
    گل از کين هر دو ابرو پر گره کرد
  • زماني خاک ره بر فرق کردي
    زماني جامه در خون غرق کردي
  • نه ديده يک نفس بي آب بودش
    نه در بستر زماني خواب بودش
  • گهي سيلاب بست از چشم بر خويش
    گهي چون آتشي افتاد در خويش
  • گهي از بام راه در گرفتي
    دگر ره راه بام از سرگرفتي
  • و گر شب خود شب مهتاب بودي
    که داند کوچسان در تاب بودي
  • نکردي بام را باران چنان تر
    که کردي نرگسش در يک زمان تر
  • زبس کان ماه گرد بام و در گشت
    همه شب مرغ و ماهي زو بسر گشت
  • چو گردبام ماندي پاي در گل
    دگر ره سوي درشد دست بر دل
  • زماني آب زد از چشم بر در
    زماني خاک ريخت از عشق بر سر
  • کنيزي را بخواند و کار فرمود
    بزودي بام و در مسمار فرمود
  • برفتش دايه و حالي مي آورد
    تني چندش ز خوبان در پي آورد
  • چو زد صدگونه دردش دست درهم
    فرو شد گلرخ سرمست در غم
  • زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت
    زخون دل همه خون در تنم سوخت
  • ز يک يک مژه چندان اشک بارم
    که ياران را از آن در رشک آرم
  • شبم را گر اميد روز بودي
    کجا چندين دلم در سوز بودي
  • بدان آبي که از چشم گنه کار
    فروريزد چو تنگش در کشد کار
  • بدان خاکي که زير خون بودتر
    که دارد کشته مظلوم در بر
  • بپيش تخت در بستر فگنده
    بر آن بستر گل تر سر فگنده
  • جواني ديد دستاري بسر بر
    کتاني همچو برگ گل ببر در
  • سر زلفش زعنبر حله در بر
    وزان هر موي را صد فتنه درسر
  • بيا تا خاک او در ديده گيريم
    چرا او را چنين دزديده گيريم
  • بکردار تو بيحاصل دلي نيست
    چو خواهي کرد در آبم گلي نيست
  • دل و عقل از پي اين روز بايد
    صبوري در ميان سوز بايد
  • چو خورشيد از خم گردون در آمد
    ز زير چرخ سقلاطون برآمد
  • بر گل رفت خسرو از پگاهي
    که در گل از پگاهي به نگاهي
  • چو در دهليز آن ايوان باستاد
    دلش از اشک سيلابي فرستاد
  • بآيين باش و سر در پيش افگن
    نظر بر پشت پاي خويش افگن
  • بگفت اين و بدان دهليز در رفت
    بر آن سرو قد سيمبر رفت
  • بسي با دل دم از راه جدل زد
    که هرمز را طبيبي در بدل زد
  • اگر او هرمز مدهوش بودي
    کجا در پيش گل خاموش بودي
  • گراز انجم شود گردون شکفته
    کجا مه در ميان گردد نهفته
  • چو او پر سوخت دل در بر ازان سوخت
    کدامين دل چه ميگويم که جان سوخت
  • در اين دردي که دارم مرد من اوست
    بهر رويي طبيب درد من اوست
  • ز دست دل بلايي بيشم آمد
    ز سر در پيش پايي پيشم آمد
  • چو جايي بود خالي و کسي نه
    خصوصا در ميان دوري بسي نه
  • درين انديشه چون آشفته حالي
    در افگند از سر رمزي سوالي
  • بدو گفت اي سبک پي از کجايي
    که داري در دل ما آشنايي