نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
ز پيش خود سپه واپس فرستاد
بکار گلرخ بيکس
در
استاد
چو ره رفتند
در
بيراهه ماهي
پديد آمد يکي نخجير گاهي
برو چندان
در
آنشب خواب دريافت
که خورشيدش دران روي چومه تافت
بسي از هر سويي صحرانگه کرد
در
آن صحرا نميديد از سپه گرد
بخرسندي گرفت او راه
در
پيش
وزان انديشه مي پيچد بر خويش
چو پيدا شد ز شعر شب مه نو
بيار اميد
در
کنجي شه نو
عروسان فلک
در
پرده ناز
شدند انگشت زن و انگشتري باز
روان شه کوثري ميديد پر آب
زرشک او دل خورشيد
در
تاب
نگاهي کرد از هر سوي بسيار
نديد از کبک
در
کهسار ديار
شبي بود از سياهي همچو چاهي
که
در
وي دوده اندازد سياهي
جهانا
در
تو بويي از وفا نيست
که يک زخمت زاستادي خطانيست
در
آمد زنگي و بگرفت دستش
چو سيمي ديد همچون سنگ بستش
چو دستش بست
در
راهش روان کرد
کجا با ناتواني اين توان کرد
يکي دز گشت پيدا همچو کوهي
نشسته زنگيان بر
در
گروهي
ز دوري کان سر دز
در
هوا بود
تو گفتي دلو اين هفت آسيا بود
يکي زنگي
در
آمد پيش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
پري شد
در
دلم زين آدمي خوار
بفضل خويش زين ديوم نگهدار
چو دختر آفتابي ديد
در
بند
لب خسرو شرابي ديد از قند
رخي ميديد مه را رخ نهاده
شکر را آب
در
پاسخ نهاده
بزير پرده شد تا شب درآمد
جهان
در
زير نيلي چادر آمد
ولي سوداي تو
در
سر گرفته
تني اندوه تو دربر گرفته
کبابي چون دل من بر نمک زن
مرا
در
آزمايش برمحک زن
چو لب
در
لقمه خوردن بر گشادي
چو چشمه چشم دختر سر گشادي
چنان برسر کشيدش بوسه اي خوش
که
در
دختر فتاد از خوشي آتش
وليکن تا مرا جان است
در
تن
بجانت حکم و فرمانست برمن
بدختر گفت رايي زن
در
اينکار
که تا من چون برآيم از چنين بار
چومن دربند باشم يارسرکش
نيارم با تو کردن دست
در
کش
رخت با ماه دستي
در
سپرده
نموده دستبرد و دست برده
بدز
در
بنديان بودند بسيار
همه از بهر قربان کرده پروار
دل شه فتنه آن هر دو تن شد
مگر با هر دو
در
يک پيرهن شد
زبان بگشاد فرخزاد شب رو
زمين را بوسه زد
در
پيش خسرو
بخوبي
در
جهان صاحب جمالي
که دارد حسن و ملح او کمالي
فصيحاني که
در
روي جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
و گر
در
مردم چشم آيد آنرخ
زلطف روي او آيد بپاسخ
ز بهر نقش گل ما هردو را شاه
بسي زر داد و پس سرداد
در
راه
کنون
در
بر چو جان داريم سختت
که کرد اقبال ما را نيک بختت
ازان پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسد لب
در
دندان
اگر
در
راز داري چست باشيد
بگويم ليک ترسم سس باشيد
ز سر
در
عهد خسرو تازه کردند
وفاداري بي اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بماهي
که بيند چون تويي
در
پادشاهي
تو خورشيدي دگر شاهان ستاره
نگيرد از تو جز
در
شب کناره
چوناگه تيغ زد خورشيد روشن
جهان
در
سرفگند از نور جوشن
چو آن هندوي شب برخاست از راه
فلک آن زنگيانرا کرد
در
چاه
و گر خواهي رهي
در
پيش ميگير
توبه داني قياس خويش ميگير
اگر خواهي سرم از تن جدا کن
ويا نه
در
بر خويشم رها کن
بآخر جمله ره را ساز کردند
در
گنج کهن را باز کردند
درون خانه يي شد شاه سرمست
دلي برخاسته
در
نوحه بنشست
فلکرااز تف دل گرم دل کرد
زمين
در
عشق گل از ديده گل کرد
دلي بودش بخون
در
خوي کرده
وزان خون هر دو چشمش جوي کرده
گهي چون ماه
در
خونابه بودي
گهي چون ماهي اندر تابه بودي
صفحه قبل
1
...
1830
1831
1832
1833
1834
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن