نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز
در
دريا گرفتست
دو چشم من چو دايم درفشانست
بخون
در
خفت، بيداريش از انست
چو چشم من زخون
در
هم نيايد
زبي خوابيم هرگز کم نيايد
نگر تا چون
در
آيد خواب بر من
زچشم بسته چندين آب برمن
مرا بي شک چو باشد بستري نرم
دلم
در
گردد و چشمم شود گرم
مرا
در
آتش سوزان صبوري
بسي خوشتر که يکدم از تودوري
عجب دارم من بي صبر مانده
تويي ماه و منم
در
ابر مانده
شگفت آيد مرا اين مشکل من
دل تو سنگ و آتش
در
دل من
چو روي او بچشم تو
در
آمد
چو ببريد از تو خون از تو برآمد
چو خود کردي خطا ميداني اي چشم
مرا
در
خون چه ميگرداني اي چشم
چنان داني مرا
در
خون نهادن
که نتوانم قدم بيرون نهادن
مرا از خون دل بيخواب کردي
مرا صد گونه گل
در
آب کردي
تو کردي با دل من هرچه کردي
کنون خون ريز تا
در
خون بگردي
کنون چون زهر هجر او چشيدي
مخنث وار دامن
در
کشيدي
گرت بايد که يادآري
در
آغوش
قدحها زهر ناکامي بکن نوش
دلم را
در
ميان خون نهادي
چو خون روي از برم بيرون نهادي
ز وصلت
در
دلم بويي نهانست
که بيتو زندگي من از انست
ز تو آن بو اگر با من نبودي
بجان تو که جان
در
تن نبودي
ز خشم جان خود با خود بکينم
که تو
در
جاني و من جان نبينم
مرا مويي بتو اميد از آنست
که من با تو رسم آن
در
ميانست
بدرد هجر
در
جاويد بودن
بسي آسان تر از نوميد بودن
زيارم مي نبينم هيچ ياري
چو نيکو بنگرم
در
هيچ کاري
چوآبي سرنهم
در
خنجر تو
بآتش گر شوم دور از برتو
و گر
در
خونم آري همچو خنجر
ز خنجر سر برون آرم چو گوهر
اگر من
در
وفاي تو بميرم
کم عهد و وفاي تو نگيرم
چه گويم با تو چون مي
در
نگيرد
فغان زين دل که دل مي برنگيرد
چو با تو
در
نميگيرد چه سازم
شوم با زلف و چشمت عشقبازم
نيي تو مشک، عنبر مينمايي
ولي
در
بحر چشمم مي نيايي
اگر
در
آب چشم من نشيني
ز آب چشم، چشم من نبيني
چو رخ
در
پرده از من درکشيدي
چرا پس پرده من بر دريدي
چو تو
در
طاق داري جاي آخر
چو من طاقم بر من آي آخر
مرا
در
خط نشان تا خود چه آيد
خط اندازي مکن تا خود چه زايد
بآب چشم من يک روز بشتاب
که بس نيکو نمايد سبزه
در
آب
الااي شکر افتاده
در
تنگ
جگر خوردي مر ازاني جگر رنگ
تو شکر من ني خشکم نظر کن
بيا و دست با من
در
کمر کن
نيي تو انگبين، لعل مذابي
که
در
يک حال هم آتش هم آبي
مرا هر ساعتي صد مرگ، هجران
در
آب زندگاني کرده پنهان
چو
در
دريا ستاره مي نبينم
درين دريا چنين گمراه ازينم
چو بر ماهي تو
در
تو چاه چونست
عجب تر آنکه چاهي سر نگونست
چو گويي تو که من بيتو بزاري
بماندم
در
خم چوگان خواري
سلام من بر آن زلف مشوش
که دارد پاي همچون گل
در
آتش
سلام من بدان جزع جگرسوز
که دارد
در
کمان تير جگر دوز
سلام من بدان سي
در
خوشاب
که گه گه پسته مير يزد بعناب
سلام من بدان خط گهرپوش
که از جانش توان شد حلقه
در
گوش
چگويم بيش ازين اي همدم من
که نتوان گفت
در
نامه غم من
چو رنجير سخن
در
هم فتادست
ز يک يک حلقه درد رهم گشادست
چنين گفت آنسخن ساز سخنگوي
که بردار از صنيعت
در
سخن گوي
بعالم
در
چو روزي گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
اگر صد سال
در
هجران بمانم
ببوي وصلت اي جانان بمانم
مرا تاجان بود
در
تن بمانده
مبادا هجر تو بي من بمانده
صفحه قبل
1
...
1829
1830
1831
1832
1833
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن