نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
هفت اورنگ جامي
زدش
در
نيم لحظه بلکه کمتر
ز دور کاسه سم حلقه بر
در
شنيد آنگه کلامي ني به آواز
معاني
در
معاني راز
در
راز
يکي بيند که
در
قيد يکي نيست
وز آن
در
تنگناي اندکي نيست
فلک با چتر او
در
چاپلوسي
زمين با تخت او
در
خاکبوسي
تو را چون معنيي
در
خاطر افتد
که
در
سلک معاني نادر افتد
که جامي چون شدي
در
عاشقي پير
سبکروحي کن و
در
عاشقي مير
بنه
در
عشقبازي داستاني
که باشد از تو
در
عالم نشاني
چو ديدش
در
کنار خود دو ساله
دميد ايام زهرش
در
نواله
کمر بسته به يعقوبش فرستاد
وز آن پس
در
ميان آوازه
در
داد
قدم
در
لطف نيز از ساق کم نيست
چو او
در
لطف کس صاحب قدم نيست
دو لعلش از تبسم
در
شکر ريز
دهانش
در
تکلم شکر آميز
گرفت از قامتش
در
دل خيالي
نشاند از دوستي
در
جان نهالي
ولي چون بود
در
صورت گرفتار
نشد
در
اول از معني خبردار
يقين داند که
در
کوزه نمي هست
ازان
در
گردن آرد تشنه اش دست
زليخا همچنان
در
خواب نوشين
دلش را روي
در
محراب دوشين
لب او با کنيزان
در
حکايت
دل او زان حکايت
در
شکايت
دهانش با رفيقان
در
شکرخند
دلش چون نيشکر
در
صد گره بند
مرا نقشي نشسته
در
دل تنگ
که بي محکم تر است از نقش
در
سنگ
گهي
در
گريه گه
در
خنده مي شد
گهي مي مرد و گاهي زنده مي شد
يکي منشور ملک و مال
در
مشت
يکي مهر سليماني
در
انگشت
رسولان زان تمنا
در
گذشتند
ز پيشش باد
در
کف بازگشتند
مرا
در
برج عصمت آفتابيست
که مه را
در
جگر افکنده تابيست
ز گوهر
در
صدف صافي بدن تر
ز اختر
در
شرف پرتو فکن تر
ولي وي
در
نيارد سر به هر کس
هواي مصر
در
سر دارد و بس
چو وحشي گور
در
صحرا تکاور
چو آبي مرغ
در
دريا شناور
چه از اسبان زين
در
زر گرفته
ز دم تا گوش
در
گوهر گرفته
ندانم
در
حق تو من چه کردم
که افکندي چنين
در
رنج و دردم
چو چشم از اشک نوميدي بود پر
کجا باشد
در
او گنجايي
در
ز مهر آتش چو
در
نيلوفر افتد
تماشاي مهش کي
در
خور افتد
ز
در
ور خود بود زآهن درآيي
چو
در
بندند از روزن درآيي
دلش بيدار و چشمش
در
شکر خواب
نديده کس چنين بيدار
در
خواب
گهي
در
خون و گه
در
خاک مي خفت
ز اندوه دل صد چاک مي گفت
عزيز از مصر رو
در
کاروان کرد
نظر
در
روي آن آرام جان کرد
به تن
در
تب به دل
در
تاب ازويم
ز ديده غرق خون ناب ازويم
فتاد از مقدمش آوازه
در
مصر
برآمد هاي و هويي تازه
در
مصر
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه
در
کوه و
در
صحرا چرانان
به ملک خود سه بارت ديده
در
خواب
وز آن عمريست مانده
در
تب و تاب
گهي چون آب
در
زنجير بوده ست
گهي چون باد
در
شبگير بوده ست
نشسته گل ز غنچه
در
عماري
به فرقش نارون
در
چتر داري
چو يوسف يک زمان
در
وي نشنيد
در
آغوش خودت هر جا ببيند
در
اندر هم
در
آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بي مثل زمانه
نمودي
در
نظر هر روي ديوار
چو
در
فصل بهاران تازه گلزار
شعار شاخ گل از ياسمين کرد
سمن
در
جيب و گل
در
آستين کرد
فتادش چشم ناگه
در
ميانه
به زرکش پرده اي
در
کنج خانه
به هر
در
کامدي بي
در
گشايي
پريدي قفل جايي پره جايي
زماني کار
در
پيکار او کرد
لعاب خود همه
در
کار او کرد
چو
در
حالش عزيز آشفتگي ديد
در
آن آشفتگي حالش بپرسيد
رخ از شرمندگي سوي
در
آورد
به روي نيکبختي
در
برآورد
مکن
در
کار زن چندان صبوري
که افتد رخنه
در
سد غيوري
رسد کارش
در
آن زندان به خواري
گذارد عمر
در
محنت گذاري
در
ابرو چين پي آزار مردم
ز هر چين صد گره
در
کار مردم
که گشتم زين پسر بدنام
در
مصر
شدم رسواي خاص و عام
در
مصر
در
آن غرفه شدي تنها نشستي
در
غرفه به روي خلق بستي
نه دل
در
تاج و نه
در
تخت بندد
ز کوي او هوس ها رخت بندد
چو باد ار
در
رود
در
تازه باغي
فروزد از رخ هر گل چراغي
که
در
زندان همايون فر جوانيست
که
در
حل دقايق خرده دانيست
به يادش روي
در
ويرانه اي کردي
وطن
در
کنج محنتخانه اي کرد
ندارم زو به جز
در
دل خيالي
وز آن خالي نيم
در
هيچ حالي
ز ناز آن چين که افکندي
در
ابرو
فتادش چون سپر بي ناز
در
رو
در
آن وقتي که گنج سيم و زر داشت
هزاران حقه پر
در
و گهر داشت
چو يوسف
در
رسيدي با گروهي
کز ايشان
در
دل افتادي شکوهي
درآمد حاجب از
در
کاي يگانه
به خوي نيک
در
عالم فسانه
ستاده بر
در
اينک آن زن پير
که
در
ره مرکبت را شد عنانگير
زليخا منتظر
در
پرده خاص
دل او از طپش
در
پرده رقاص
زليخا را چه صدقي بود
در
عشق
که يکسر عمر خود فرسود
در
عشق
چو صدقش بود بيرون از نهايت
در
آخر کرد
در
يوسف سرايت
ز رخسار چو خور
در
زر گرفتش
ز اشک لعل
در
گوهر گرفتش
چه خوش گفت آن قدم فرسوده
در
عشق
ز هر سود و زيان آسوده
در
عشق
نيايد
در
دلت هرگز که گاهي
کني
در
حال اين عالم نگاهي
در
آن لمعه ز هر اميد گم شو
به سان ذره
در
خورشيد گم شو
ز دانايان بود اين نکته مشهور
که دانش
در
کتب داناست
در
گور
دلم کز نظم سنجي
در
عنا بود
ز فکر قافيه
در
تنگنا بود
دل عشاق ازان يک مانده
در
بند
لب خوبان ازين يک
در
شکرخند
ديوان هاتف اصفهاني
در
لب يار است آب زندگي
در
حيرتم
خضر مي رفت از پي سرچشمه حيوان کجا
رندي که باز بسته
در
عيش بر جهان
تنها به روي او
در
عشرت گشاده کيست
عمرم همه
در
هجر تو بگذشت که روزي
در
بر کنم از وصل تو تشريف کرامت
گرچه
در
باديه عشق به منزل نرسي
اينقدر بس که
در
اين راه زني گامي چند
نخست چون
در
ميخانه بسته شد گفتم
کز آسمان
در
رحمت به روي ما بستند
در
عشق بود غمزده بيش ز هاتف
در
حسن نگاري ز تو افزون نه و هرگز
در
مصر يوسف زينهار آغوش مگشا بهر کس
يکبار ديگر گيردت تا پير کنعان
در
بغل
اي گل که ز هر گلي فزون است
در
حسن، رخ تو
در
صفا هم
شاهان همه
در
حسرت آنند که باشند
در
خيل غلامان تو از خيل غلامان
در
طرف چمن ساقي دوران مي عشرت
در
ساغر گل کرده و پيمانه لاله
نسيمي
در
آن نگهت مهر پنهان
نسيمي
در
آن لذت وصل مضمر
کنونم مرادي جز اين نيست
در
دل
کنونم هوائي جز اين نيست
در
سر
روضه اي از خرمي
در
همه گيتي مثل
مردمش از مردمي
در
همه عالم سمر
يار بي پرده از
در
و ديوار
در
تجلي است يا اولي الابصار
در
گوشه بي مو نسيم تنها بين
در
زاويه بي کسيم فرد نگر
تا يک
در
بي نظير آمد به وجود
وان
در
يگانه کيست مريم خانم
در
دهر چه غم ز بينوايي دارم
در
کوي تو چون ره گدايي دارم
در
گران قيمتي بود و سپهر از جفا
در
دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفين
دري برج خدارت
در
درج احتجاب
شد دريغا
در
زمين پنهان ز جور آسمان
دريغا گشت
در
گلزار هستي ناگهان چون گل
شراب زندگي
در
ساغرش خون ميرعبدالله
ريخت
در
فرقتش آن خاک بسر
کرد
در
ماتمش اين جامه سياه
دريغا که گم شد
در
اين خاکدان
ثمين
در
يکتاي سيدعلي
ندارم عقل
در
کف اي خوشا دي
ندارم هوش
در
سر اي خوشا دوش
ديوان هلالي جغتايي
اين چه ماهيست که
در
کلبه تاريک منست؟
آب حيوان نتوان يافت چنين
در
ظلمات
در
آفتاب رخش آب باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش
در
آفتاب انداخت؟
صبر
در
خانه ويرانه دل هيچ نماند
خواب
در
ديده غمديده بيدار کجاست؟
پيش روي تو شمع
در
فانوس
هست آن مرده اي که
در
کفنست
صفحه قبل
1
...
181
182
183
184
185
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن