نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که
در
بي مهريت بي ما هم امشب
چو گفت اين خواست تا برخيزد ازجاي
گلش افتاد همچون زلف
در
پاي
چو سر بر پايت آرم سرفرازم
چو جان
در
پايت افشانم بنازم
درون جاني اي
در
خون جانم
ندانم جز تو کس بيرون جانم
گهي صد حلقه زانزلف زره پوش
بيکدم کرد همچون حلقه
در
گوش
ز باد صبح گل سرمست بر جست
نگر گل چون بود
در
صبحدم مست
چو کرد آب قدح را آن پري نوش
شد او همچون پري
در
آب خاموش
نمي کرد آسياب چرخ
در
کوب
از آن بود آسيا بر کام جاروب
گل از دل دانه يي
در
خورد ميکاشت
بعشرت آسيا برگرد ميداشت
چه شادي و چه غم آنجا که او شد
همه
در
آسياي او فروشد
ندانستند از اول اين جهان را
که آخر چه
در
آيد از پس آنرا
فلک چو طيلسان سبز بر سفت
زمين
در
پرنيان سبز بنهفت
شه خوزان نشسته بود بر گاه
در
آمد از سپاهان قاصد شاه
نگار تلخ پاسخ،
در
بر ماه
بشريني پيامي دادش از شاه
که خود را هشت جنت نقد بينم
چو شکر زير گل
در
عقد بينم
ببايد جفت را بر جان نهادن
چو جفتي جفته
در
نتوان نهادن
چو مردم
در
بر جفتي طرب کن
پري جفتي مگر جفتي طلب کن
يقين دانم که نبود شاه خواهان
که گل گردد گلايه
در
سپاهان
گر او را پيل بالازر عيانست
مرازو، پيل بندي
در
ميانست
شه از من
در
غريبي مبتلا باد
و يا شهمات اين نطع دو تا باد
دلش
در
نفرتي ديد و نفوري
وزو نزد يکيي جستن چو دوري
چه گر خاکم نگردد گرد آخر
پدر نپسنددم
در
درد آخر
بدو گفتا چه جويم
در
مضيقي
زماني خون اين خور از طريقي
که گربا گل بگويم اين سخن را
در
آويزد بگيسو خويشتن را
چو بنوشتند و نامه
در
نوشتند
ز مشک و عنبرش مهر سرشتند
سپردندش بدست قاصد شاه
نهاد آن مرد قاصد پاي
در
راه
چو شکر هر دو با هم دوست باشيم
چو پسته هر دو
در
يک پوست باشيم
گر آبستن ز من انديش گيرد
چنين راه عدم
در
پيش گيرد
دمي صد کوس
در
صد جاي ميکوفت
علم بر وزن هر يک پاي ميکوفت
چو شب
در
پاي اسپ اشکال آمد
قراضه با سر غربال آمد
گروهي با سنانهاي زره سم
ز سرتا پاي
در
آهن شده گم
گروهي نيزه ها بر کف گرفته
جهاني نيستان
در
صف گرفته
چنان آواز او
در
عالم افتاد
که گفتي هر دو عالم بر هم افتاد
در
انشب گل بيامد پيش دايه
چو خورشيدي که آيد پيش سايه
مژه چون سوزني
در
خون سرشته
که نتوان بست اين تب را برشته
بچربي دايه گفتش تو مکش خويش
که شب آبستنست و روز
در
پيش
بسا کس کز هوس جويي فروبرد
در
آمد ديگري و آب او برد
يکي بهر تو
در
رنجي نشسته
دگر يک بر سر گنجي نشسته
يک
در
عشق رويت ميزند تيغ
دگر يک را زتو کاري بآميغ
کنون باري
در
شاديت بازست
که از تو تابغم راهي درازست
چو
در
روز دوم اين طاس زرين
بريخت از طشت زر سيماب پروين
چنان
در
هم شده رمح زره سم
که کرده روشني ره بر زمين گم
زبس خون کرد و لشکر ريخت
در
راه
ز عکس خون شفق شد چهره ماه
يکي خودي چو آيينه بسر بر
يکي جوشن پلنگينه ببر
در
بشمشير آتش از آهن فشانده
چو کوهي سيم
در
آهن بمانده
بسر سبزي
در
آمد چون درختي
مبارز خواست و جولان کرد دلختي
ظفر با تيغ او همپشت ميشد
حسودش کفش
در
انگشت ميشد
چنان بانگي برآورد از جگر گاه
که
در
لرز او فتاد از کوه تا کاه
ز بانگ اوسپه
در
جست از جاي
نميدانست يک پر دل سر از پاي
به پيش هرمز آمد تيغ
در
دست
بتندي نعره زد چون شير سرمست
صفحه قبل
1
...
1826
1827
1828
1829
1830
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن