167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • گلي از عشق در جانم شکفته
    وليک از چشم جانانم نهفته
  • تويي چون روز با نور الهي
    منم چون شب بمانده در سياهي
  • همه شب در ميان خون بسر گشت
    بهردم بند عشقش سخت تر گشت
  • عروس آسمان چون پرده درشد
    مه روشن بزير پرده در شد
  • برآمد صبح همچون دايه پير
    ببر در روز را پرورده از شير
  • چوشاه شرق در مغرب فروبست
    پديد آمد ز مشرق چتر زربفت
  • چو ديدش دايه لب بگشاد از خشم
    که اي در عشق آبت رفته از چشم
  • خرد در زير پاي آورده يي تو
    نکو پندم بجا آورده يي تو
  • برون ناکرده سر از جيب هر روز
    شوي دامن کشان در پاي ازين سوز
  • در آن انديشه يي تا بار ديگر
    روي بر بام و سازي کار ديگر
  • چوشد بر بام هرمز بود در باغ
    بيک ديدن نهادش برجگر داغ
  • برون افتاد چون آتش زبانش
    ز حسرت آب آمد در دهانش
  • قضا رفته قلم تقدير رانده
    شد او ناکام در زنجير مانده
  • بريز چشم روي دوست ميديد
    رخ چون برگ گل در پوست ميديد
  • جهان چندانکه جزع از آب دم زد
    ز سودا در دلش طغراي غم زد
  • چو هرمز حلقه زلفش چنان ديد
    دل خود چون نگيني در ميان ديد
  • از آن گل مينمودش جيم با ميم
    که يعني ملک جم دارم در اقليم
  • دلش ميگفت در عالم زنم من
    چو جيم و ميم او بر هم زنم من
  • سر زلف چو سينش بي بهانه
    کشيده کاف کفري در زمانه
  • بسي دل طره زلفش بخواري
    بطا با دوخته در خرده کاري
  • ميان بسته بعشق او در اطراف
    بسان لام الف از قاف تا قاف
  • چو جيم جعد را آورد در پيچ
    هزاران دل چو و او عمر و بر هيچ
  • چنانش عشق گل در کار آورد
    که هر مويش بعشق اقرار آورد
  • دمي در عشق اگر از جان برآيد
    از آندم صد جهان طوفان برآيد
  • از ان دم دان که بلبل در سحر گاه
    بصد زاري زند با عاشقان آه
  • دم اي عطار هم اينجا فروبند
    چه مي گويي که در سودا فروبند
  • الا اي در درياي معالي
    مدار از بکر معني حجره خالي
  • عروساني که در عشقند سرمست
    برون آور سبک روح و سبک دست
  • رها کردش بدام و پاي برداشت
    چو دانه در زمين بر جاي بگذاشت
  • چو مرغي منقلب ميگشت بر بام
    بآخر چون فتادش مرغ در دام
  • بزه کردم کمان دار و گيرش
    کشيدم آنگهي در تنگ تيرش
  • گلي در آب کردم من گلي او
    دلي من بردم از هرمز دلي او
  • کرشمه کرد با من در نهاني
    تو اي دايه نيي عاشق چه داني
  • سخن در وقت خاموشي چنان داشت
    که يک يک موي او گويي زبان داشت
  • به پيش او نبايد شد بزودي
    که تا داند که بي او در چه بودي
  • دل همچون صدف از صبر کن پر
    که تا آن قطره باران شود در
  • که چون هرمز بعشق گل ميان بست
    دل پر خون در آن دلبر بجان بست
  • ز گل همچون شکر در آب بگداخت
    بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
  • ز گل در پاي دل صد خارش افتاد
    دلش از دست رفت و کارش افتاد
  • دو آتش همچو بادي در رسيدند
    بيک ره بر دل و جانش دميدند
  • ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
    برو ميسوخت چون آتش دل سنگ
  • بدل گفتا چه کردي اي سيه روز
    که جستي دوري از در شب افروز
  • کسي را ماه آيد زاسمان پيش
    چگونه در زمين گنجد بينديش
  • کسي را بي صدف در شب افروز
    چگونه بيخودش دارد شب وروز
  • دريغا کز چنان در دور ماندم
    وزو همسنگ دريا خون فشاندم
  • که کردست اينکه من کردم چه سازم
    چو در ششدر فروماندم چه بازم
  • مرا چون چشم سر جفتي در آفاق
    بناداني شدم زو همچو اوطاق
  • چو هرمز دايه را در گلستان ديد
    توگفتي تشنه يي آب روان ديد
  • چو بودم من زمستي در خوابي
    بهشياري ز من سر مي چه تابي
  • چو در پاي تو افتم سرنگون من
    از آن قطره بريزم جوي خون من