167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • که ديد آخر چنين خطي شکر جوش
    که خطت را نگشت او حلقه در گوش
  • که ديد آخر چنين رويي چو خورشيد
    که پنهان داريش در سايه بيد
  • دولعلش سرخ تر از دانه نار
    بيک دانه درون سي در شهوار
  • زبان منماي همچون پسته از کام
    زبان در کامت آور همچو بادام
  • زبدنامي بتر چيزي دگر نيست
    که در عالم زبد نامي بتر نيست
  • دو زلفش در سياهي قير فامست
    بنا گوشش سپيدي شير فامست
  • چو بگشايند در چنين نافه خشک
    سوي زلفش نويسد نامه يي مشک
  • که خواهد بود چون گل در جهان يار
    زهي دولت زهي بخت و زهي کار
  • زماني موي هم در دست تابيد
    زماني نيز بر هم دست يابيد
  • جواني ميکني در پيش من تو
    حساب گور کن اي پيرزن تو
  • مشو در خون خويش و خون من تو
    يکي ديگر گزين بيرون من تو
  • بهر نوعي که هست او آن خويشست
    خداوندست و در فرمان خويشست
  • کجا در ماند از چون من کسي گل
    که چون من خارره دارد بسي گل
  • برو اي شوم سر داده بتلبيس
    که در شومي سبق بردي زابليس
  • چو زين شيوه سخن هرمز فروخواند
    از ودايه چو خر در يخ فروماند
  • بهرمز گفت اي بيشرم آخر
    شدي در سرد گويي گرم آخر
  • ببين کار جهان کاين روستايي
    دهد در جادويي بر من گوايي
  • نشسته بود گلرخ ديده ها تر
    دلي برخاسته دو چشم بر در
  • الااي دايه بس چستي تو در کار
    ترا بايد فرستادن بهر کار
  • چراست اي دايه چنديني قرارت
    که خونين شد دلم در انتظارت
  • بگ گفت اي عزيز جان مادر
    نبردي پيش ازين فرمان ما در
  • چنانش يافتم در سر فرازي
    که نتوان کرد با وي هيچ بازي
  • چو او بر ياد باغ پادشاهست
    سري دارد که بادش در کلاهست
  • چو دايه گفت اين و گل شنيدش
    چو بادي آتشي در سر دويدش
  • بد انسان در دلش افتاد جوشي
    که پيدا شد زهر مويش خروشي
  • زبان بگشاد و گفت اي دايه زنهار
    مشو در خون جان من بيکبار
  • در اين اندوه جان از من برآيد
    بميرم تا جهان بر من سر آيد
  • چو هرمز شد پي او سخت ميدار
    نديدم سست رگ تر از تو در کار
  • نمي خواهد ترا کار جهان بين
    کرا برگويم آخر در جهان اين
  • چو تابستان شود زين چشم بي شرم
    هواي هرمزت در دل شود گرم
  • تو اي گل مشک داري دارم نسرين
    مشو در حلقه آن خط مشکين
  • زهي شهزاده کز ننگت چنانم
    که ميخواهم که در عالم نمانم
  • در آمد آفتاب از برج ماهي
    سپيدي ريخت بر روي سياهي
  • ززير پرده چون چهره نمود او
    بنيزه حلقه مه در ربود او
  • گل عاشق دل پرتفت و پرسوز
    فروافتاد در تب ده شبانروز
  • دوتا گشت و چنان پر درد شد او
    که در ده روز يکتا نان نخورد او
  • ز چشمش رونق ديدار رفته
    زبانش در دهان از کار رفته
  • چو دايه ديد گل را اينچنين زار
    بگل گفت اي زده در چشم جان خار
  • نميداني که در چه درد و داغم
    که ميجوشد ز خون دل دماغم
  • شوي پيشم چو آتش گرم گفتار
    چو يخ سردم کني هر دم در اين کار
  • دل لايعقلم در دست من نيست
    که اين بي خويشتن با خويشتن نيست
  • چو دوزم جامه يي در عشق دلجوي
    سرشک اندازد از دل بخيه بر روي
  • برو يک ره دگر سنگي در انداز
    کلوخ امروز کن ديگر ز سرباز
  • برين درباش همچون حلقه پيوست
    چو زنجيري مگر در هم زنددست
  • يقين ميدان که تو در هيچ کاري
    چو تنهايي، نيابي هيچ ياري
  • پس آنگه دايه آمد در مراعات
    بدو گفت اي برخ ماه از تو شهمات
  • مياور در ميانم اي دل افروز
    که من خود را برون آوردم امروز
  • همه شب ان ز دل افتاده در کوي
    چو پر گاري بسر ميگشت هر سوي
  • برو در عشق جانان راه جان گير
    بعشقي زنده شوترک جهان گير
  • اگر يکدم دهد در عشق دستت
    بسي خوشتر بود از هرچه هستت