167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • بسي به گرلته در حلق مانم
    ازان کاندر زبان خلق مانم
  • دلش در بيخودي شد واقف عشق
    صلادر داد جانرا هاتف عشق
  • بدل ميگفت آخر اين چه حالست
    ز هرمز خار در پايت محالست
  • چو جان در آستينش شد دلاويز
    علم زد عشق او چون آتش تيز
  • شکر چون در صفت افتاد شيرين
    شکر خور چه پرسي از کجاست اين
  • گلي تو او لبي دارد شکر ريز
    تو بيماري به شکر گل در آميز
  • چومن دري که گر دريا زند جوش
    کنم يک يک درش را حلقه در گوش
  • چو من لعلي که ياقوت نکورنگ
    گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
  • اگر زلفم بر افشاند سياهي
    نخست از مه در آيد تا بماهي
  • کجا آرد بلوري در برم تاب
    که از شرم تنم شد سيم سيماب
  • دلي با من بسي در پوست بوده
    بجان شد دشمن من دوست بوده
  • گهي در چين زلفش ره بدر برد
    گهي زاهي بهندستان بسر برد
  • گهي شکر خورد آب حياتش
    گهي در خط شود پيش نباتش
  • نميدانم که تا هرگز کند راي
    بسوي گل چنين دل در چنين جاي
  • تو اي ديده چو خود کردي نگاهي
    بسر ميگرد در خون سياهي
  • چو روي از گرد ره در آب شست او
    هلاک ماه روشن روي جست او
  • چو در رفتن قدم برداشت هرمز
    دل گل رفت و تن افتاد عاجز
  • در آمد آتش عشق جگر سوز
    گرفت از پيش و پس راه دل افروز
  • شده در پاسباني هندوي چست
    نه او مقبل نه زويک نيکوي رست
  • دبير منقلب پير و جواني
    قلم در خط شده زو هر زماني
  • که داند کاين همه پرگار پرکار
    چرا گردند در خون سرنگونسار
  • چون ماه او چنان مهرش چنينست
    بسي در خون بگرداند يقينست
  • چو گل بر بام همچون خار در ماند
    دلش چون حلقه زير و زبر ماند
  • بصد چشمي چو نرگس در نظاره
    بگل بر، خون گرسته هر ستاره
  • گل کلگونه چهره دايه يي داشت
    که در خرده شناسي مايه يي داشت
  • بشکلي بوالعجب کار جهان بود
    که لعب چرخ با او در ميان بود
  • اگر در جادويي آهنگ کردي
    ز سنگي موم و مومي سنگ کردي
  • چنان در ساحري گيرا نفس بود
    که شيخ نجد با او هيچکس بود
  • دمي کان آتشين دم بر گرفتي
    اگر بر سنگ خواندي در گرفتي
  • سر زلفش پريشان گشته در خاک
    شده توزي لعلش بر سمن چاک
  • دلش در بر چو مرغي پر همي زد
    دمي از دل بر آن دلبر همي زد
  • چنان برقي بجان او در آمد
    که چون رعدي فغان از وي برآمد
  • چو هر دم آتشي در ني نشيند
    چنان آتش بآبي کي نشيند
  • گلي در خون و آتش بوده چندين
    چگونه تاب آرد نيست مشک اين
  • چو آن گنج گهر را باز دادند
    بصدقه گنج زر را در گشادند
  • مگر توزي زرويت ريخت در راه
    که توزي را بريزد پر تو ماه
  • سوي آن باغ رفتم در نظاره
    تماشا چون گلم دل کرد پاره
  • از آن گل آتشي در دل فتادست
    چو آن بلبل که اندر گل فتادست
  • گهي ميگشت در يکدم بصد حال
    گهي ميزد بصد گونه پر و بال
  • گهي در روي گل نظاره ميکرد
    گهي چون گل قبارا پاره ميکرد
  • بآخر آتشي در بلبل افتاد
    ز شاخ سبز پيش آن گل افتاد
  • مرا زان درد آتش در دل افتاد
    ز آتش دود ديدم مشکل افتاد
  • مرا جانيست وان در صدق پيشت
    که جاي صد هزاران صدقه بيشست
  • چو شب شد روز اين در شب افروز
    بباغم گفت دل ميخواهد امروز
  • نديدم در جهان زين حوض خوشتر
    که گويي آب او هست آب کوثر
  • گلاب از نرگسان صد حوض راندم
    ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
  • گلم من با شکر در بر نشستم
    شکر بر حوض ديدم عقد بستم
  • پري رويي کزان يک شيشه خوردي
    بافسون صد پري در شيشه کردي
  • چو شد آواز بيست و چار در گوش
    چه بيست و سي که صد بودند مدهوش
  • چو بانگ چنگ در بالا گرفتي
    دل از سينه ره صحرا گرفتي